Pov:lisa
تا امروز نمی تونستم درست و حسابی غذا بخوم ولی الان توی خونه بچگیام داشتم درست مثل بچه ای که تازه از بازی کردن توی کوچه به خونه برگشته غذا میخوردم. باید اعتراف کنم که مارکو یه آشپزه فوق العادس، به هرحال اون یه رستوران معروف داره.میتونم اسم معجزه ی خونواده رو روی احساسی که دارم بزارم...نه اون عذاب ازبین نرفته ولی احساس تنهایی نمیکنم. نگران نیستمکه باید خودمو از گودال بیرون بکشم چون توی خونه ی پدر و مادرمم. لازم نیست برای برگشتن سر کار و در آوردن خرج زندگم نگران باشم...خونواده ی من پولدار نیستن ولی میتونن آرامش بچشون تامین کنن، دست کم تمام تلاششون برای ان کار میکنن.
دلم میخواد بگم دیگه به جنی فکر نمیکنم ولی همینالاندرم نشون میدم که هنوزم بهش فکر میکنم. اون کاری میکنه بخوام بمیرم، دارم تلاش میکنم ازش بگذرم ولی با هر ثانیه ای که میگذره میترسم یکی دیگه جای منو برای اون بگیره. نمیخوام دیگه بهش برگردم یا باهاش دوست باشم لعنتی حتی نمیخوام بهش نزدیک شم ولی با تموم اینا نمیتونم تصور کنم که ممکنه یه دختری رو پیدا کنه که با دیدنش عقل از سرش بپره...لعنتی به من ربطی نداره بهتره بس کنم.
"کره چطور بود؟" صدای مادرم رو میشنیدم ولی حواسم برنگشته بود.
"افتضاح..." خیره به کاسه ی خالی جلوم جواب دادم.
"شوخی میکنی؟" تازه به خودم اومده بودم.
"چی!" سرمو بالا آوردم " منظورم این بود که...کره خوبه ولی من اونجا خوشحال نبودم" این یه واقعیته ولی مشکل از کره نبود. من تا قبل از قرار گذاشتن با جنی هر روز خوشحال بودم و هیچکدوم از نگرانیام غیر قابل کنترل نبودن ولی بعد...کشور رویاهام تبدیل به جهنمم شد."اتاقت دست نخورده مونده، البته یه مقداری تمیزش کردم" خوشبختانه مادرم موضوع رو عوض کرد.
"اوه ممنونم" با ذوق از جام پریدم. دلم برای اون اتاق تنگ شده.با ذوق از جام پریدم و یه جورایی تا پله هایی که پشت آشپزخونه مخفی شده بودن دویدم. زیاد نبودن ولی ارتفاع کافی رو برای دور کردن یه اتاق از محیط خونه داشتن.
با دقت دستگیره ی مسی رنگ رو پایین کشیدم و در رو هول دادم. همه چی مثل قبله...این با دنیای من توی کره خیلی فرق داره!دکوراسیون اتاق کاملا ساخته ی یه نوجوونه. تخت سفید رنگ و روتختی آبی تیره. یه سری پوستر از انتقام جویان فیلمه مورد علاقم، البته برای اون زمان. وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم؛ به بزرگی تختم توی خونه خودم نبود ولی راحت بود. گوشه اتاق یه کشو قهوه ای رنگ بود، همیشه برای چیدن لباسام توش جا کم میاوردم...خاطرات بچگی باعث میشن لبخند بزنم!
میزم درست روبه روی پنجره بود. قبلا همیشه روش شلوغ بود و هرکای میکردم هیچوقت مرتب نمیشد ولی الان کاملا خالیه. عادت داشتم وقتی درس میخونم پنجره رو باز کنم و هروقت حوصلم سر میره از پنجره هواپیما کاغذی بیرون بندازم؛ همسایه ها مدام بخاطر این کارم شکایت میکردن.
DU LIEST GERADE
jenlisa | memories | Completed
Romantikدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}