42_marriage

310 44 153
                                    

Pov:jennie
زمان قبل از شروع مراسم کم بنظر میومد ولی توی همون زمان مدت زیادی رو رانندگی کردم...چشمام از خطوط بریده بریده وسط جاده خسته بودن و سرم گیج میرفت.

مستقیم به داخل پارکینگ گاز دادم، هموز نسبتا خالی بود. حدس میزنم همین تعداد ماشینی که اینجاس برای مهمونای هتله نه جیسو...به هرحال من خیلی زود اومدم.

یه قدم برای خروج از ماشین برداشتم، ته دلم نمیخواستم خارج شم. هنوز سالن خالی بود و اگه لیسا زود میومد اونجا میدیدمش. کلافه پشت سرمو به صندلی کوبیدم. تمام وجودم با خارج شدن از ماشین و رفتن طبقه بالا مبارزه میکرد. در نهایت از افکارم شکست خوردم و همونجا موندم. خودمو یه نخ دیگه سیگار مهمون کردم...قبل از بیرون رفتن از خونه خودمو با عطر حموم داده بودم ولی الان فقط بوی سیگار رو حس میکنم.

پلکامو به هم نزدیک کردم، سرم بخاطر نیکوتین گیج میرفت به تهوعم اضافه میکرد ولی دست از سیگار کشیدن بر نمیداشتم. با اینکه بهم حس بدی میداد ولی با هر پاف همون حسای کشنده رو ازبین میبرد.

کم کم گرما به انگشتام نزدیک تر میشد و خبر از تموم شدن سیگار میداد ولی من هیچ تکونی نمیخوردم تا اینکه سوزش به انگشتم رسید. ناخوداگاه گرما از بین انگشتام رها شد...من هنوزم برای کوچیک ترین حرکتی خسته بودم.

به سختی آب دهنمو قورت میدادم...مدام توی گلوم گیر میکرد انگار بدنم در تلاش برای پایان دادن به این زندگی و رهایی بود. توی تک تک استخونا و عضلاتم احساسه ضعف میکردم، میترسیدم بلند شم...میترسیدم که زمین بخورم. خیلی مسخره میشه اگه قبل از قدم برداشتن زمین بخوری. مثل اینه که از مانعی که ممکنه وجود داشته باشه بترسی...شاید اون مانع وجود نداشت!

ولی من به خوش شانسی باور ندارم...همیشه چیزایی که نمیخوای و ازشون میترسی اتفاق میوفتن. نمیتونم ازش فرار کنم بالاخره به جایی رسیدم که مجبورم باهاش روبه رو شم.

هنوزم نیمی از وجودم میگه از اینجا بزنم بیرون، از زندگی جیسو و رزی خداحافظی کنم ولی نیم دیگه به افکار احمقانم غلبه میکنه.

من یه عمر فرار کردم، باید با همه چی روبه رو شم؛ یا درست میشه یا زیر آواره های زندگیم میمونم و کم کم خفه میشم.

بالاخره تکیمو از صندلی گرفتم و به بیرون از ماشین قدم گزاشتم. هوای داخل پارکینگ گرفته بود ولی نه به اندازه ی ماشین در دود فرو رفتم. نفسی گرفتم و شروع به حرکت کردم.

همه چی عجیب بود...ماشینایی که وارد پارکینگ میشدن و آدمایی که توی اون ماشینا میخندیدن. حتی قدم گزاشتن هم واسم عجیب بود...میدونستم این قراره سخت باشه با این حال داشتم میرفتم سمتش! این آدم واقعا من بودم؟ جنی کیمی که میشناختم همیشه فرار میکرد همیشه همه چی رو برای خودش ساده و برای بقیه سخت میکرد.

jenlisa | memories | Completed Where stories live. Discover now