39_back to Korea again

285 37 64
                                    

Pov: Jennie
دوباره عکاسی ولی اینبار توی استودیو...استایلم منو یاد خوناشاما میندازه. یه لباس بلند قرمز با مرواریدایی شبیه به قطره خون که از کناره هاش تا پایین کشیده شدن. یقه مثلثی تیز با حاشیه های مشکی که از بین سینه هام پایین کشیده شده و کمی از برجستگی هاشون نشون میده. قسمت پایینی لباس حالت پارگی داره انگار پابرهنه وسط جنگل دویدم...جین میخواد ازم یه فیلم ترسناک بسازه؟

(نویسنده: دارم  فشار میخورم که توی کشیدن ایده های ذهنم خوب نیستم. امید وارم خوب توصیف کرده باشم بفهمید چی توی سرمه)

سعی داشتم چشمامو نیمه باز نگه دارم که رنگ قرمز روی پلکام به چشم بیاد.
نفسی گرفتم و با بالا کشیدن شونم جلوی دوربین چرخیدم.
"خب...عالیه"صصدای جین رسما تبدیل شده به نجات بخشم.

به سرعت به میز پر از خوراکی حمله کردم درست مثل خوناشامی که شبیهش شدم شروع به مک زدن آبمیوه توت کردم.
"میس کیم یه نامه داری"جین با یه پاکت مشکی بین انگشتاش به سمتم اوند که فکم افتاد...این چیه دعوت نامه به مراسم خاکسپاری یا قربانی کردن آدما؟

پاکت رو سریع از دستش کشیدم "این چیه؟"
"نه که فضولی کرده باشم ولی یه دعوت نامس...برای منم فرستادن"
ابروهام توی هم رفتن...وادافاک؟

قفل رز نمای پاکت رو به دقت باز کردم. داخلش یه ورقه براق طلایی با نوشته های مشکی بود "کیم جنی روبی جین از شما دعوت میکنیم که در مراسم حقیرانه ما شرکت کنید با عشق پارک رزان چهیونگ و کیم جیسو" یه لبخند کشیده روی لبام شکل گرفت...بالاخره!

"حقیرانه؟ چه شوخیه جالبی" درحین رفتن به سمت اتاقی که اسمم روش بود به زبون آوردم. جین درجوابم قهقه زد و درواقع یه جورایی تایید کرد.
"کیم...لباساتو برای مراسم از کالکشنه من انتخاب کن"
هومی کشیدم "اگه مجانیه حتما"
یه خنده جذاب و سرزنده سرداد "هست نگرانش نباش"

دستمو به نشونه تایین بالا گرفتم و با ذوق مشت کردم. حس میکنم خوشحالی داره از رگام بالا کشیده میشه. اونا بالاخره دارن ازدواج میکنن و این خب میتونه خیلی از نگرانیا رو ازین ببره؛ با اینکه اونا هیچوقت مشکلات من و لیسا رو نداشتن ولی دست کم این جوری میدونن بعد از یه دعوا قرار نیست همدیگه رو ازدست بدن.

یه جورایی من همیشه بعد از هر دعوا ترس اینو داشتم که لیسا رو ازدست بدم. برای عذر خواهی کردن میترسیدم ولی میدیدم لیسا چطور عاجزانه ازم معذرت خواهی میکنه و میخواد ببخشمش حتی اگه واقعا اشتباهی نکرده باشه. همیشه اونو مقصر میدونستم و باید اعتراف کنم همیش برای تنبیه کردنش خودمو ازش میگرفتم...درسته من توی اون رابطه بهترین نبودم درواقع میتونم به خودم بگم رد فلگ...

آره من تمام مدت یه پرچم قرمز رو محکم بالا نگه داشتم. همیشه نشون دادم هرکاری همکه بکنه من قرار نیست بهش اعتماد داشته باشم یا احترام بزارم. به علایقش توهین میکردم و رفتنارام جو.ری بودن که انگار هرکسی از راه برسه رو به اون ترجیه میدم...با همه ی اینا لیسا زیر اون پرچم موند و توی دستای غرورم شکنجه شد.

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora