Pov: lisa
"پارک لعنتی اینجا خیلی بزرگه مگه چندتا مهمون دعوت شده" با چشمای گشاد به سالن روبه روم نگاه میکردم.
رزی شونه ای بالا انداخت "فامیلا، دوستا، سهامدارای کمپانی کیم و همراهاشون...سالن رو جیسو انتخاب کرد و خودشم از تعداد دقیق خبر داره"
نفسی بیرون دادم و همونطور متحیر به داخل سالن قدم گزاشتم.اون سالن به شدت مجهز و پر زر ق و برق بود. علاوه بر پارکینگ که توی قسمت زیر زمین قرار داشت از سه بخش تشکیل شده بود. سالن اول تم بنفشی داشت و برای حضور مهمونا و لذت بردن و یه جورایی خوش گذرونی بود ولی به اندازه یه بار یا مهمونی درست حسابی نمیشد ریخت و پاش کرد. وسط سالن زمین رقص به حالت یه دایره شیشه ای قرار داشت که با لامپایه بنفش حاشیه بندی شده بود. چند قدم پایین تر از زمین رقص میزای سرپا شیشه ای چیده شده بودن که رنگ سفید و بنفش زمین زیرشون رو بازتاب میدادن. انتهای سالن هم بار با زمینه ی بنفش تیره و نوشیدنیای به شدت گرون قیمت چص کلاس بود.
لوسترا به حالت الماسای ریز کوتاه و بلند از سقف پایین کشیده شده بودن و رنگ بنفش رو توی خودشون پخش میکردن.
جلوی سالن پنجره ی بزرگی به جای دیوار کشیده شده بود که به حیاط دید و راه داشت. درواقعا این پنجره توی سالن غذا خوری که با یه راهرو به این سالن وصل میشد هم کشیده شده بود.سالن غذا خوری فضای آرامش بخشی داشت. فضای سفید رنگ و خیلی پاک. میز های دایره ای سفید با اسم مهمونا روی بشقابایی که از الان چیده شده.
"خب دقیقا ما الان قراره چیکار کنیم؟" درحالی که با گیجی به اطراف نگاه میکردم پرسیدم.
"غذا و نوشیدنیا رو انتخاب کنیم"
"نوشیدنی؟ اونجا یه بار کامل هست دیگه"
رزی نفسشو بیرون داد "نوشیدنی که قراره بین مهمونا بگرده" باشه من برای درک کردن این خیلی فقیرم.
"مگه همیشه شامپاین نیست؟" توی فیما که هست
"خب شاید همه شامپاین دوست نداشتن" درحین رفتن به سمت راهروی انتهای سالن غذا خوری به زبون آورد.چند باری پلک زدم؛ درنهایت فقط رزی رو دنبال کردم.
وارد آشپزخونه شدیم، یه یاروی کت شلواری خر پول منتظرمون بود. اهه این همه تجملات حالمو بهم میزنه. پولدارایی که فک میکنن اگه یکی تظاهر نکنه از اونا پایین تره. تمام زندگیشون درحال پز دادن که این مارکه این فلانه این گرونه میگذره. اوه آره من هیچوقت چیزای فیک نمیخرم اصلا نمیتونم تحمل کنم بقیه مثل من باشن، خب به درک! حروم زاده همه پولدار نیستن که بتونن بی نقض زندگی کنن. مردم به قدری توی مشکلاتشون فرو رفتن که فراموش میکنن میتونن جایی برای لذت بردن از خوراکیاش برن...و اون لعنتیه خرپول غر میزنه چون خونوادش بخاطر چیزای احمقونه بهش فشار میرن، فک میکنه خیلی بیچارس و بمیره راحت تره ولی روحشم خبر نداره غذابه اون برای یه سریا خیلی عادی بنظر میرسن...کسایی که نگران اجاره خونه و وام و کوفت و زهر مارشونن.
BINABASA MO ANG
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}