Pov:rose
میدونستم نایون داره یه کارایی میکنه و اون عکس میتونه یه هشدار باشه. شاید به اندازه ی کافی دقت نکردم، زیادی عجله کردم درست مثل همیشه همه چی رو با عجله پیش بردم و به کل فراموش کردم من از دید نایون میتونم یه جاسوس باشم. اون درمورد شغلم و نسبتم با لیسا میدونست...لعنتی فقط نباید اینقدر سر به هوا میبودم.اگه بخاطر من برای اونا دردسر درست شه هیچوقت خودمو نمیبخشم.
من اومدم که بهشون کمک کنم ولی حالا اینجا رو داشه باش، بیشتر واسشون دردسر درست کردم.پدال رو به کف ماشین چسبوندم، کنترلی روی حرکاتم نداشتم فقط به ماشین اجازه میدادم با بیشترین سرعت حرکت کنه. بدنم برای خودش تصمیم میگرفت و با سرعت احمقانه ای منو به سمت اداره پلیس میکشوند. دستام خود به خود توی کوچه ها میپیچیدن و مسیرای پیچ در پیچو برای سریع تر رسیدن پیدا میکردن.
با دیدن ساختمون آشنا ماشینمو درست جلوی پارکینگ نگه داشتم و کلیدشو جلوی محل نگهبانی جا گذاشتم.
نگهبان ماشینه منو میشناسه، به اندازه یکافی بهش اعتماد دارم که اجازه بدم ماشینمو جابه جا کنه ولی خب الان ماشینم کم اهمیت ترین موضوعه."جونگیون" عین دیوونه ها وسط سالن اسمشو داد میزدم.
به کل عقلمو ازدست داده بودم، تمامه سالن دور سرم میچرخید و احساساتم باهم مخلوط شده بودن.
میترسیدم واقعا میترسیدم، با تموم وجودم از آسیب زدن به جنی و لیسا میترسیدم. خیلی مسخره میشد اگه به خاطر سر به هوایی من همه چی خراب میشد."اون توی اداره نیست" صدای خونسرده کسی سر و صدامو متوقف کرد.
"کجاس؟" افسر سوجین هیچ جوابی نداد فقط برای کشیدنم دنبال خودش محکم مچمو نگه داشت. "عقلتو ازدست دادی؟" توی لحن خونسردش رگه هایی از عصبانیت احساس میشد. "میخوای اینجا رو بزاری روی سرت؟ هربار که کاری رو خراب میکنی این جوری راه میوفتی و اداره رو بهم میریزی؟" منو یه جورایی توی دفترم هول داد و باعث شد صدای کوبیده شدن در عین صدای شلیک توی اتاق بپیچه."نایون...عکساشون برای مادره جنی فرستاده و این...دردسره این یعنی دره به ما هشدار میده اون فهمیده" کلمات رو جوری پشت سر هم میچیدم که به وضوح معلوم بود وحشت زده شدم.
به وضوح داشتم چرت و پرت میگفتم و همین جوری ادامه میدادم تا اینکه با سوزش افتضاحی روی گونم ساکت شدم...سوجین محکم ترین سیلی که توی عمرم خورده بودمو بهم داد. تنها راهی که حواسمو میشد برگردوند!"اگه بخوای به این رفتارات ادامه بدی از پرونده حذف میشی" برای یه لحظه منو به خودم آورد و بعد اعصابمو در حد انفجار خورد کرد "تو نمیتونی منو از پرونده ی خودم حذف کنی" چشمای آرومش اعصابمو بهم میریخت، به قدری آروم بود که انگار هیچ اتفاق مهمی نیوفتاده بود و بزرگ ترین مشکلش سرد شدن قهوه ی صبحونشه. "میدونی که میتونم. خیلی راحت یه گزارش مینویسم و برای حذف شدنت از پرونده کافیه مستی حین انجام ماموریت رو اضافه کنم"
VOUS LISEZ
jenlisa | memories | Completed
Roman d'amourدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}