30_my new world

320 43 44
                                    

Pov:jennie
"هیچی این جوری درست نمیشه دختر جون" مادرم با کوبیدن دستاش روی میز سرم داد زد، بعد از مدت ها برای اولین بار به این صورت عصبی شده بود و به خودش زحمت گرفتن تکیه پشتش از صندلیشو داده بود.
"میتونم درستش کنم، دست از رفتار کردن باهام انگار که یه بچم بردار" متقابل سرش داد زدم که یهو از سرجاش بلند شد و منو میخکوب کرد. "مراقب لحنت باش..." با دور زدن میزش ادامه داد "این شرکت یکی از شوخیای تو و اون مثلا نامزد هرزت نیست"

جملاتش ذره ذره وجودمو درهم میشکستن...لیسا هرزه نیست، اون اشتباهی نکرده. من همه چی رو شروع کردم، نباید پای اونو به این موضوع باز کنه.
"من دیگه با لیسا نیستم پس میشه لطفا اینقدر اونو یاد آوری نکنی" تمام تلاشمو میکردم که گریم نگیره ولی میدونم اون فهمیده...نگاهش بهم عوض شده بود؛ عصبانیت چشماش جاشون با کمی نگرانی عوض کرده بودن. نمیخواستم نشون بدم که دارم داغون میشم، نمیخواستم کسی اینو بفهمه ولی به هرحال اون مادرمه...اون منو بهتر از هرکسی میشناسه. شاید همه ی داستان رو ندونه ولی دست کم میتونه حال دخترشو به درست ترین شکل ممکن حدس بزنه.

"باشه. میخوای چجوری کارتو شروع کنی؟" صداش آروم شده بود و دیگه با تنفر از پشت مزه هاش نگاهم نمیکرد ولی هنوزم میترسیدم که به صورتش نگاه کنم. دستاشو به میز پشت سرش تکیه داده بود و وزنشو روی اونا نگاه داشته بود، صبورانه منتظر جوابه من بود.

با کشیدن نفس عمیقی سرمو پایین انداختم "من همه چی رو توضیح میدم و به احتمال زیاد به دلایل انسان دوستانه و این چیزا سهام شرکت بالا میره و میخوام با کمک کارگردانی که برای تبلیغات دفعه قبل بهم کمک کرده بود حرف بزنم که بتونیم محصولاتمون رو تبلیغ کنیم...بهتر از قبل!" هر لحظه ممکن بود گریم بگیره ولی به زور جلوی خودمو گرفته بودم.

میدونستم مادرم دیگه اون چهره عصبانی رو نداشت ولی هنوزم میترسیدم که بهش نگاه کنم. شاید نا امید بودم...از خودم و تمام کارام نا امید بودم. همه رو توی دردسر انداختم بایدم نا امید باشم. اون حق داره ازم عصبانی باشه و منو تنبیه کنه...ولی ساکته! هیچی نمیگه. اگه سرم داد میزد و بهم نشون میداد که اشتباه کردم دردش کمتر از این سکوت بود.

اگه ازم عصبانی بود میتونستم در آخر اونو برای بی اعتمادی به خودم مقصر بدونم و ازش آدم بده ی داستان رو بسازم ولی الان...میتونم ناراحتیشو احساس کنم و همین باعث میشه بفهمم من دلیل همه ی اشتباهاتم.
با ادامه پیدا کردن سکوت نیازم برای گریه کردن بیشتر میشد. کاش میتونستم محو شم؛ دیگه نمیتونستم اونجا بمونم.

صدای پاشنه کفشای کیم سکوت رو شکستن، چند قدم فاصله باقی مونده بینمون رو ازبین برد و کمی بعد میتونستم دستشو پشت سرم حس کنم. جا خوردم و میخواستم سرمو برای نگاه کردن بهش بالا ببرم وبلی قبل از اینکه موفق شم پیشونیمو به سینش چسبوند.

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora