Pov:lisa
شمار نوشیدنیا ازدستم در دفته بود؛ اصلا چجوری قرار بود حساب کنم؟ من واقعا چندان پول زیادی با خودم ندارم. با اینکه داشتم خودمو توی بدبختی غرق میکردم یه شات دیگه وودکا خودمو دعوت کردم.
"بسه خودتو نکش...مست کردن زمانو بر نمی گردونه" درسته من همه چی رو برای بم بم تعریف کردم. به گمونم دهنم هیچ قفل و بندی نداره."هومممم آخریشه" فقط برای راضی کردنش گفتم.
شات رو توی یه نفس بالا کشیدم؛ مزه ی تلخ روی زبونم یا هرچیز دیگه ای که بود باعث شد عوق بزنم.
پیشونیمو روی کانتر انداختم و کارتمو روی میز به جلو هول دادم.
"بزار به حساب من" در جواب انگشتمو به نشونه اوکی بالا آوردم."بزار من میرسونمت"
سرمو از روی کانتر بلند کردم "چه سخاوتمند" متونستم بم رو ببینم که چشماشو میچرخونه و روپوش مشکی رنگشو درمیاره.
"تو خیلی مستی...به رسم همسایگی میرسونمت"
ابروهامو توی هم کشیدم "همسایگی"
زیر شونه هامو گرفت و منو از کانتر جدا کرد.
"فک نکنم مانوبانه زیادی باشه که از کره برگشته...تو باید دختره مارکو باشی" حالا دیگه حس میکنم به لطف خونوادم نصف تایلند منو میشناسن.با چنگ زدن به پیرهن بم بم در حین راه رفتن خودمو سرپا نگه داشتم. هوای بیرون سرد بود!
برای گرم شدن خودمو محکم به بم چسبوندم.
"وای یا خدا لیسا این کارو نکن من نمیخوام سوژه ی جدید پیرزنای همسایه باشم"
بی توجه به حرفاش خودمو محکم تر بهش فشار دادم و خیره به زمین راه میرفتم. با دیدن آسفالت که مثل ریل زیر پاهام حرکت میکرد سرم گیج میرفت...این وسط اصلا آسفالت نبود که حرکت میکرد.با باز شدن در بالاخره به زمین برگشتم و سرمو بالا گرفتم. مادرم جلوی در ایستاده بود؛ به وضوح میتونستم غم توی چشماشو ببینم.
"لیسا اومده بود باری که توش کار میکنم" مادرم در جواب نفسی بیرون داد.
بخاطر وضعم احساسه خجالت میکردم.بالاخره از بم بم جدا شدم و چند قدم کج و معوج به داخل خونه برداشتم. توی مسیر کمی صبر کردم و در نهایت دوباره با همون قدمای کج و معوج وارد شدم. میتونستم پشت سرم صدای مادرمو بشنوم که از بم بم تشکر میکرد.
لعنت بهش من واقعا مایه شرمساری خونوادمم. میدونم باید زندگیمو جمع و جور کنم بعد میرم مثل یه احمق مینوشم...من واقعا به هیچ دردی نمی خورم. خونوادم دلیل کافی دارن که سرم داد بزنن و منو برای رفتار افتضاحم تنبیه کنن با این حال هربار منو به آغوش میکشن.
مادرم دردای منو به جون میخره. هربار که من خراب میکنم اون درد میکشه؛ اونه که بی خوابی میکشه...در نهایت من اون بچه ی سر به هوایی میشم که همه چی رو فراموش میکنه. هیچوقت درس نمیگیرم و تا ابرد برای خونوادم دلیل نگرانی میشم.
بچه بودم عادت داشتم برای کم کاریای خودم، خونوادمو مقصر بدونم. همیشه میگف تم اونا رویاهامو به آتیش میکشن با اینکه از جون و دل برای خوشحال کردن من مایه میزاشتن...هزینه لباسای متنوع و کلاسایی که نصفه میرفتم.
درسایی که هیچوقت نخوندم و درنهایت هم که منو برای دنبال کردن رویا هام فرستادن کره ولی چیشد؟ من با کوله باری از خاطرات زهر آلود برگشتم.
![](https://img.wattpad.com/cover/344634480-288-k215012.jpg)
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}