23_wrong thoughts

308 42 23
                                    

Pov: rose
من میتونم آره دارم انجامش میدم. میرم و به همه به عنوان نامزده جیسو معرفی میشم. این خیلی هیجان انگیزه دارم به طور رسمی به عنوان نامزدش معرفی میشم و باید خوشحال باشم...باید لبخند بزنم ولی نمیدونم چرا نزدیکه بالا بیارم...خدای من اگه ازم خوششون نیاد چی. اگه با خودشون بگن یه پلیس قرار نیست برای خونوادشون فایده داشته باشه چی. شایدم فکر کنن من یه احمقم که لیاقته جیسو رو ندارم حتی ممکنه با خودشون بگن اون باید با یه مرد ازدواج کنه و این جوری وجهه ی خونوادشون رو خراب نکنه.

"بسه" جیسو درحالی که نگاهش روی جاده متمرکز بود با نرمی به زبون آورد.
"چی بسه؟" گیج ازش پرسیدم که بلا فاصله جواب داد "فکر کردن رو بس کن" جوری رفتار کردم که نمیدونم از چی حرف میزنه "فکر کردن؟"
نگاهشو برای چند ثانیه از جاده گرفت و به من داد، توی همون چند ثانیه عمیقا احساس میکردم که به روحم خیره شده و ذره ذره ی وجودمو میبینه.
"رزی من همه ی اخلاقای تورو میشناسم پس لازم نیست بهم دروغ بگی، فقط دست از فکر کردن بردار. اگه دوباره درحال جویدن لبات ببینمت یا ببینم چشمات گشاد شدن و به یه گوشه خیره شدی قول میدم که میکشمت" با لحن جدی و در عین حال کاملا خونسرد بهم هشدار داد.
"ب...باشه"

اینکه دست از فکر کردن بردارم واقعا کاره سختیه، حتی همین الانم دارم فکر میکنم. برای همه چی دارم نگران میشم حتی برای اینکه نباید نگران شم و فکرای احمقانمو کنار بزارم هم نگرانم. لعنتی چم شده، من باید محکم باشم و جیسو رو اونجا همراهی کنم. باید فوق العاده باشم. من یه پلیسم نه یه خلافکار پس نیاز نیست نگران باشم به هر حال من افسر پارکم و میتونم افتخار کنم که حلقه ی دخترشون رو با زحمته خودم گرفتم.

"رسیدیم، میخوای قبل از اینکه وارد شیم یکم توی ماشین بمونیم؟" جیسو درست مثل همیشه داره تلاش میکنه منو به بهترین حالت خودم برگردونه. باید دست از نگران کردنش بردارم و حمایتش کنم...آره انجامش میدم و نشون میدم دست کم لازم نیست درمورد من نگران باشه. درواقع میخوام همه ی نگرانیاشو ازبین ببرم، نشونش میدم که میتونه باره روی شونهاشو به من بسپره.

نگاهی به بیرون از پنجره ی کنارم کردم و نفس عمیقی کشیدم. این خونه...خیلی بزرگه، اولی بار نیست که اینجا میام ولی اولین باره که اینجا پر از آدمه و تمام چراغ هاش میدرخشن.
یه عمرات بزرگ با نمای قهوه ای و به سبک کلاسیک. دو نگهبان جلوی در بودن و مهمونا رو چک میکردن، دستکشای سفید و فرم مرتب سرمه ای به تن داشتن.

"بریم" بالاخره باید باهاش روبه رو شم نمیتونم تمام مدت همینجا بمونم.
"فایتینگ" جیسو لبخند بزرگی بهم زد و منو وادار کرد مقابل بهش لبخند بزنم.
با بیرون گذاشتن پام از ماسین هوای سرد بهم حمله ور شد، هوا داره سرد تر میشه...سرما چیزی نیست که دوست داشته باشم ولی میدونم لیسا عاشقشه و جنی هممعاشقه برفه. اون دونفر گاهی زیادی شبیه به هم میشن.

"اگه میشه" جیسو بازوشو بهم پیشناد داد؛ انگشتامو اطراف بازوش حلقه کردم. گرمای اون به انگشتای یخ زدم احساسه خوبی میداد.

بالاخره داریم به اونجا میریم. دارم رسما بباهاش روبه رو میشم.
حیاط پر از ماشینای مختلف بود و این تعداده زیاده مهمونا رو نشون میداد. چرا این همه آدم باید بیان که فقط مارو ببینن؟

با دقت یکی یکی پله های کمی که جلوی ورودی بودن رو میگذروندم، عجیبه که حتی میترسم نکنه از روی پله ها بیوفتم و از خودم یه احمق بسازم.
با ورودمون میتونستم گرما رو روی پوست صورتم احساس کنم، نفسمو آروم بیرون دادم و با راهنماییه جیسو به سمت پدر و مادرش هدایت شدم. این مهمونی پر جمعیت و شیک همش باعث میشه بیشتر خودمو نا لایق برای جیسو بدونم، دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم از جیسو بخوام که با خونوادم آشنا شه درحالی که خونواده ی اون میتونن همچین مهمونی رو ترتیب بدن. میدونم جیسو هیچ اهمیتی به پول و تجملات نمیده ولی گاهی این تفاوت طبقاتی باعث میشه فکر کنم کافی نیستم.

به راحتی تونست اونا رو ازبین جمعیت پیدا کنه، درکناره یه میز ایستاده بودن و با شامپاین ها توی دستاشون به مهمونا خوش آمد میگفتن.
"مامان، بابا" جیسو با لبخند گفت و اون دو توجهشون رو به ما دادن.
"اوه دخترم و نامزد زیباش بالاخره رسیدن" پدره جیسو با مهربونی به زبون آورد، به دقت دستای جیسو رو بین انگشتاش نگه داشت. درست مثل همیشه جوری به جیسو نگاه میکرد که انگار اون یه فرشتس؛ قطعا هست.

"از اینکه دوباره میبینمتون خوشحالم" با لبخند به سمت مادره جیسو به زبون آوردم
"منم همینطور، البته قراره بیشتر اینجا بیاید درسته؟" مادرش با لحن هشدار دهنده ای گفت که آقای کیم به سرعت با لحن متفاوتی از همسرش شروع به صحبت کرد "شما دیگه بخشی از خونواده ی ما هستید افسر پارک" خنده ای با صدای مسن و مهربونش به دنباله حرفش روانه کرد.
"البته جناب کیم و از این بابت خیلی خوشحالم" به همراه گفتن هر کلمه کمی خم میشدم که مطمئن شم به اندازه ی کافی ادب رو رعایت میکنم.

"جیسو! بالاخره اومدید، کاملا سروقت" زنی با سرزندگی به زبون آورد و خودشو به ما رسوند.
اون زن با خودش یه حاله ی قدرت رو حمل میکرد، چشمای کشیدش بشدت آشناس...همه ی چهرش آشناس حس میکنم قبلا اونو جایی دیدم. با اینکه لبخند روی لباش داشت احساسه خوبی رو منتقل نمیکرد، لباسای تمام سیاه و گرونش برق میزدن، حس خوبی رو بهم منتقل نمیکنه درواقع نگرانم میکنه.

"بله، میدونم که چقدر زمان واستون اهمیت داره" جیسو محک و با کنایه به زبون آورد که منو بیشتر برای شناختنش کنجکاو میکرد. "امید وار بودم جنی هم همینقدر به زمان اهمیت میداد، به هرحال فکر نمیکنم اون دختر بهش اجازه بده که کاری رو درست انجام بده" خیلی خب اون مادره جنیه به همین دلیل بشدت آشنا بنظر میومد.
"هنوز دیر نشده پس نمیتونید بگید که اونا دیر کردن" به معنیه کلمه مسخره ترین دفاعه تاریخ رو انجام دادم، البته تمام تلاشمو کردم که لحن اشتباهی رو استفاده نکنم دست کم نه تا وقتی که پدر و مادر جیسو اینجان.

"بیا بریم یه نوشیدنی بگیریم" جیسو برای فرار به زبون آورد و منو به سمت میزی که پر ز نوشیدنی بود کشید
"اونا واقعا دارن دیر میکنن" اعتراف کردم و جیسو خندید "آره و این عجیب نیست. اونا هردو آدمایین که همیشه دیر میرسن" برای آروم کردن خودم که مقدار شامپاین نوشیدم "آروم" جیسو گفت و به شونم تکیه داد. ازش ممنونم که همیشه مواظبه کاره احمقانه ای انجام ندم.

میشه گفت من و جیسو به امید دیدن اون دو نفر برای بیست دقیقه به در خیره بودیم که بالاخره سر و کلشون پیدا شد. به محض ورودشون جیسو خنده ای کرد "میس کیم قراره دیوونه شه" چند باری با نگاه کردن بهشون پلک زدم، فکر میکنن اومدن کلاب یا اینکه دبیرستانین.

Pov: lisa
ما دیر کرده بودیم ولی برای هیچ کدوممون اهمیتی نداشت. من کاملا به رزی و جیسو احترام میزارم ولی این قرار نیست درمورد مادره جنی هم باشه و ما هردو میدونیم تموم اون مهمونی برای فوق العاده نشون دادن مدیر کیم و افسر پارکه در سمت دیگه وارث و نامزده افتضاحش.

"اوناهاشن" جنی یهویی گفت و راهشو به سمت جیسو و رزی گرفت.
"اول نباید با مادرت سلام کنیم؟" این چیزی نیست که میخوام ولی دارم سنگینی نگاهشو رومون حس میکنم. "نه" سریع جواب داد.

"قبل از هر چیزی بگید ایده ی این لباس با کی بود؟" رزی با خنده ای که در تلاش برای خوردنش بود گفت.
"با من بود. مشکلی داری باهاش؟" جنی جوری جوابشو داد که اگه مشکلی هم میداشت دیگه برطرف شد. "تو واقعا به مادرت بردی" رزی غر زد...میتونم بگم برای یه لحظه نگرانه جونه رزی شدم ولی اگه جنی واقعا میکشتش هیچ کاری نمیکردم چون تقصیره خودشته که بدون فکر کردن حرف میزنه.

"جنی به نفعتونه برید و نشون بدید که به میس کیم احترام میزارید" جیسو با لحن دستوری گفت، دقیقا لحنی که جنی نمیتونست قبول نکنه. گاهی باعث میشه فکر کنم از جیسو میترسه شایدم فقط میدونه که جیسو حواسش بهش هست.
"باشه" جنی جواب خلاصه ای داد و بعد از برداشتن یه گیلاس شامپان با قدمای سریع به سمت مادرش رفت و منو مجبور کرد چند قدم پشت سرشو سریع برم که بهش برسم.

تمامه محتوای گیلاسه توی دستشو خالی کرد و لبخند ساختگی زد "چه خوبه که نزاشتی مراسم معرفی جیسو و نامزدش عقب بمونه" جنی تیکه انداخت و سریع توجهشو به زن و مردی که بهش نگاه میکردن داد "خیلی خوشحالم که میتونم نامزدیه جیسو رو ببینم، میدونید که اون مثل خوارمه و...اوه! ایشون نامزدم لیسا هستن" به گمونم اونا پدر و مادر جیسو بودن که همین الان به عنوان نامزده جنی بهشون معرفی شدم.

سعی کردم نگرانیامو درمورد زنی که درحال حاضر با ناباوری به دخترش خیره بود رو کنار بزنم و به اون دو نفر توجه کنم.
"لیسا درست میگم؟ علاوه بر اینکه همه درمورد شما حرف میزنن دخترم خیلی ازتون تعریف کرده" صدای اون مرد باعث میشد نگرانیام کمتر شه، رفتاره اون به جیسو شباهته زیادی داره درحالی که میتونم شباهت چهرشو به مادرش ببینم مخصوصا لبخند ملایمی که بر اساس شرایط روی لباش ترسیم میکنه.
"بله...خیلی از آشناهیی باهاتون خوشبختم" دستشو مودبانه تکون دادم و کمی تعظیم کردم.

"تو و جنی باید بیشتر به اینجا بیاید. جنی درست مثل دخترمونه لطفا راحت باش" مادره جیسو همین الان نشون داد که منو قبول کرده. اونا خیلی...با مادره جنی فرق دارن.
"اگه جنی تصمیم بگیره با نامزدش به مادرش سر بزنه درمورد بقیه چیزا هم میشه حرف زد" اون زن بالاخره شروع به حرف زدن کرد. من واقعا نمیخوام پامو توی خونش بزارم، حتی دفترش هم وسم خفه کنندس چه برسه به خونه ای که اونجا چاقوهاشو برای بریدن گلوم تیز میکنه.

jenlisa | memories | Completed Où les histoires vivent. Découvrez maintenant