37_m...my lisa!

276 49 129
                                    

Pov:jennie

با اولین قدم توی فرودگاه تایلند میتونستم تفاوت دما رو حس کنم...گرم بود...خیلی گرم تر از کره. توی هوا جو عجیبی رو حس میکردم. مردم خیلی ساده و صمیمی با هم رفتار میکردن.
"میس کیم قبلا تایلند بودید؟" جین برای شکستن سکوت رندوم ترین چیز ممکنه رو به زبون آورد.
آره...تایلند بودم ولی هیچوقت پامو توی خاک تایلند نزاشتم. عجیبه؟ آره هست.ذره ذره ی تایلند رو چشیدم ولی هیچوقت ندیدمش.
"نه" نفسمو بیرون دادم.

یونگی جلو تر از ما راه افتاده بود، اون واقعا میتونه عجول باشه.
فشاری ساکم وارد کردم و بعد از گرفتن نفس عمیقی راه افتادم. جین درست مثل یه میزبان صبور همه ی قدمامو همراهی میکرد. اون مرد جوری با وقار قدم برمیداشت که انگار از خانوان سلطنتیه؛ اگه باشه هم تعجب نمیکنم.

انگشتای ظریفه جین جلو تر از من برای باز کردن در ماشین پیش قدم شدن. با احترام منو به داخل ماشین دعوتکرد و متقابلا با لبخند دعوتشو قبول کردم.

قلبم تند میزد...از لیسا دور بودم با این حال نسبت بهش احساسه نزدیکی میکردم. امید وار بودم بتونم اتفاقی توی خیابون بهش بخورم...هرجایی! هرجایی جز یه بار میخوام محکم توی بغلم نگهش دارم و بگم لطفا تنهام نزاره. میخوام بهش التماس کنم ازم مراقبت کنه و بزاره جلوی هر چیزی که ممکنه بهش آسیب بزنه رو بگیرم...ولی فراموش کردم...اونی که بهش آسیب میزنه خوده منم و به همین دلیل اونو ازدست دادم.

"متوجه شدم تمام مدت توی فکر فرو میری" جین به زبونآورد و با دادن نگاهم به اون متوجه شدم یه پاکت سیگار رو به سمتم گرفته.
"م..من.."
"نیازی به توضیح نیست"
نفسمو بیرون دادم...وای!
یه نخ سیگار رو از توی پاکت برداشتم...مارلبرو قرمز.

اونو بین لبام گزاشتم و اجازه دادم جین واسم روشنش کنه. زیپوی نقره ای به طرح یه پروانه...قشنگه.

"فقط چس کلاس میاین بعد شعور اینو ندارین که توی ماشین سیگار نکشین" یونگی از صندلی کنارراننده غر زد و شیشه رو کاملا پایین کشید.
"نمیخوای؟" برای بیشتر اذیت کردنش با خنده پرسیدم و سیگارمو به سمتش گرفتم.
"نه من مثل تو خاک بر سر نیستم، نارنگی دارم" چطور میتونه همچین چیزی رو بدون خندیدن بگه.
با بلند شدن صدای خنده جین دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.

جین به سختی قهقه های بلندشو جمع و جور کرد "میس کیم مشکلی ندارید که مستقیم به محل عکاسی بریم؟ قول میدم وقت ناهار با یه پذیرایی فوق العاده جبران کنم"
برای اذیت کردن با یه هوم طولانی جوابمو کش دادم "اگه مطمئن شی توی غذام خبری از گشنیز نیست قبوله"
خنده ی کوتاهی کرد و دستشو بالا گرفت "قبوله" به شوخی دستشو نگه داشتم و چند بار محکم به بالا و پایین تکون دادم.

***

"گرمهههههههههه" وسط عکاسی با تمام وجودم داد زدم...اوه نه یه لباسه خفه کننده بهم ندادن ولی لعنتی دارم زیر افتاب عکس میگیرم. یه شلوار بگ مشکی که کناره هاش از رونم به پایین کاملا باز بود و با هر بادی که بهش میخورد عملا انگار وجود نداشت و نیم تنه مشکی که روش یه کت خیلی کوتاه پوشیدم...همشون به زور تا بالای نافم میرسن. کفشایی با پاشنه های نسبتا بلند و قرمز تیره درحال خودنامیی توی قسمت زیریه کفش. حس میکنم پوستم داره زیر آفتاب میسوزه.

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora