3_please lisa

414 64 18
                                    

هوفی کشید و یقمو توی مشتش گرفت
"جای اون امشب منو به فاک بده"
چشمام گشاد تر از این نمیشد. الان واقعا این حرفو نزد نه؟

"جنی تو مستی..."
بوی الکل رو به اون شدت که عقلشو ازدست بده ازش احساس نمیکردم ولی این رفتارش اصلا نرمال نیست. داره همه چی رو از هم میپاشه و اگه اتفاقی بیوفته فردا تظاهر میکنه هیچی نبوده و چیزی رو یادش نمیاد پس فقط بهتره منم از الان تظاهر کنم که اون مسته.

"لعنتی لیسا مگه تو یکی رو نمیخوای که بفاک بدی پس منو بفاک بده. تو که نمیخوای بگی بفاک دادن اون بلوندی رو به من ترجیه میدی نه؟"
درحالی که پاهاشو بلند میکرد که بیشتر خودشو بهم بچسبونه هر کلمه رو توی صورتم داد میزد.

فاصلمون خیلی کم بود که باعث میشد گرما توی بدنم بپیچه. نزدیکی صورتش و حس کردن نفسای گرمش باعث میشه که بخوام لبامو روی لباش بزارم و با تمام وجودم طعمشون حس کنم ولی میدونم اگه انجامش بدم همه چیز برای خودم سخت تر میشه.

کمی خودمو عقب کشیدم و متقابل سرش داد زدم
"چرا داری این کارو میکنی ها؟ اولش بی خبر سر و کلت توی خونم پیدا میشه و حالا داری منو وادار میکنی فاکینگ ببوسمت. جنی این فقط همه چی رو برای من سخت تر میکنه اگه الان بین ما اتفاقی بیوفته هردومون خوب میدونیم که تو فردا پشیمون میشی و من چی میشم ها؟"

دیگه توانی برای کنترله بغضم نداشتم. با دیدن اشکام که شروع به سرازیر شدن کردن متعجب شد و کمی عضلاتش آروم شدن. با نگاهی بهم خیره شده بود که حتی نمیتونستم معنیشو حدس بزنم.

"اونوقت فقط منم با خاطرات بیشتر که باید باهاشون کنار بیام. نمیتونم این کارو کنم دیگه نمیتونم..."
بالاخره یقمو ول کرد. برای چند ثانیه هیچ حرکتی نداشت تا اینکه انگشتاشو درحالی که پوستمو لمس میکردن حس کردم. با دقت اشکامو پاک میکرد. برای لمس کردنمم میترسید یعنی دوباره اینقدر شکننده بنظر میام که حتی جنی هم میترسه که منو زخمی نکنه؟

هرچقدر هم محتاط برخورد کنه قرار نیست تاثیری داشته باشه اون خیلی وقته منو درهم شکسته. با این کاراش میخواد به چی برسه این جوری فقط داره همشو بدتر میکنه هرچی مونده هم با خاک یکسان میکنه.

"م...من..فقط...میخوام تورو برای امشب داشته باشم. فقط همین یه امشب...لیسایا لطفا"
چمای درشتش بهم التماس میکردن. نفسم قطع شده بود. من همیشه در مقابل جنی ضعیف بودم. هیچ خاطره ای از نه گفات بهش درحالی که با چشمای گربه ایش بهم التماس میکنه توی ذهنم ندارم.

قلبم اینو میخواد...بدنم بهش نیاز داره من به جنی نیاز دارم ولی میدونم هیچ نیازی به دردی که بعد از محو شدنش واسم میمونه ندارم. نمیتونستم به نگاه کردن به اون گویای قهوه ای ادامه بدم. پلکامو روی هم فشردم و همهی قدرتمو برای بیان کردن کلماتی که واقعا نمیخواستم بکار گرفتم
"نمیشه متا..."

jenlisa | memories | Completed Où les histoires vivent. Découvrez maintenant