Pov:jennie
به محض رسیدن روی تخت و احساس کردن تشک نرمی که به کمرم فشار میاورد به خواب رفتم. خوابیدن واسم مشکل نبود. مشکله من با بیدار بودن بود...میخوابیدم که فرار کنم. به امیده دیدن خوابی که توی اون لیسا رو درکناره خودم دارم چشامو میبندم. توی واقعیت هچی جز درد وجود نداره پس ترجیه میدم تا میتونم بخوابم."جنی"
نگاهمو به سمت صدا برگردوندم...
"لیسا؟"
توی اتاقه جیسو نبودم. همه جا تاریک بود و میشد لیسا رو بین تاریکی دید. این بی شک یه خوابه...لباسای خاکستریه لیسا پاره و خونی بودن...صورتش رنگ پریده و بی روح بود. این یه رویا نیست یه کابوسه.
"تقصیره توعه..."
لیسا با صدای ضعیفی زمزمه کرد و به سمتم قدم گزاشت. میترسیدم از اون چشمای تیره میترسیدم. چند قدم به عقب رفتم ولی برخورد با جسم سردی مانعه حرکنم شد. نگاهی کردم و پشت سرم دیوار خاکستری رنگی بود. درست به رنگه دیوارای خونه ی لیسا."تو...توی لعنتی همه چی رو ازم گرفتی زندگیمو ازم گرفتی توی لعنتی جونمو گرفتی تو منو کشتی جنی کیم."
با گفتن کلمات منو هول میداد. درد داشت...نه جوری که هولم میداد. این قلبم بود که داشت میسوخت
"متاسفم...لیسا من فقط دوست دارم"با پوزخند به یقم چنگ زد
"این دوست داشتنته؟ دوست داشتنتم مثله خودت حال بهم زنه جنی کیم...از دوست داشتنم دست بردار من عشقه تو رو نمیخوام"
هق هقام بلند شده بودن. این واقعی نیست نه این واقعی نیست این نمیتونه واقعی باشه این فقط یه خوابه.با حس کردن تکونه شدیدی روی شونم با شک از خواب بیدار شدم. درحالی که نفس نفس میزدم نگاهمو اطرافه اتاق چرخوندم. جیسو با نگرانی بهم خیره شده بود
"توی خواب داشتی گریه میکردی..."
صداشو شنیدم ولی چیی نداشتم که بگم. زیاد این اتفاق میوفته...بعد از یه کابوس با چشمای خیس بیدار میشم ولی قبلا هیچوقت کابوسه لیسا رو ندیده بودم. اون همیشه شیرین ترین رویا های منو خلق میکرد و حالا بد ترین کابوسمو ساخته بود.بدنم به شدت میلرزید و قلبم نزدیک بود از سینم بیرون بزنه. به سختی میتونم بگم که حتی نفس میکشیدم...از جام بلند شدم...اشکام پشته هم از گونم پایین میرفتن
"تقصیره منه...تقصیره منه جیسو همش تقصیره منه"
بالاخره کلماتی از دهنم خارج شدن. به اولین چیزی که جلوم دیدم مشت محکمی زدم. رده خون روی دیواری که بهش مشت زدم دیده میشد...هیچ دردی از دستم حس نمیکردم. قلبم به حدی درد میکرد که دردای دیگه در مقابلش هیچی باشن.جیسو با بغل کردنم از پشت دستامو قفل کرد
"هی جنی چیکار میکنی دیوونه شدی"
تقریبا داد زد. عصبانی بود ولی چرا من که کاریش نکردم. شایدم حتی به جیسو آسیب زدم و خودم نمیدونم.
سعی کردم با تکون دادن شونه ها و بدنم به جلو خودمو از دستاش بیرون بکشم
"ولم کن جیسو ولم کن"پ
حواسم نبود ولی داشتم کلماتمو جیغ میزدم.
ESTÁS LEYENDO
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}