7_fight

336 59 14
                                    

Pov:lisa
نمیتونم تشخیص بدم که این واقعا واقعیته یا توهمه شایدم یه شوخیه...یه شوخی احمقانه از طرف جنی کیم مثل همه ی شوخیای احمقانش مثل رابطه ای که باهاش عین یه شوخی رفتار کرد.
این بار قرار نیست به راحتی به هرچیزی که میگه عین احمقا با یه لبخند آره بگم. دیگه نه جنی کیم...نمیتونم دیوارامو دوباره پایین بکشم و بزارم کاری کنه که بعدا ببینم همه ی اون دیوارایی که زمان زیادی برای ساختشون گزاشتم خاکستر شدن

"اینجا چیکار میکنی؟"
نمیتونستم بی ادبانه باهاش حرف بزنم...با اینکه بنظرم این واسش فقط یه بازیه ولی نمیتونم کاری کنم که بره...من هنوزم میترسم که اون بره هنوزم از ازدست دادنش میترسم و حتی نمیدونم چرا...چرا اینقدر میترسم وقتی چیزی برای ازدست دادن نمونده. من اصلا اونو ندارم و میترسم که ازدستش بدم خیلی احمقانس به احمقانه یه ضعفم در مقابل جنی...همه چیز درمورد عشق احمقانس

"خب معلومه اومدم اینجا کار کنم..."حرفشو با شیطنت بیشتر ادامه داد "آخه این چه طرز رفتار با همکاره جدیدتونه خانوم محترم؟"
الان واقعا داره این کارو میکنه؟ وتقعا داره جوری رفتار میکنه که انگار ما فقط دوتا همکاریم که دارن آشنا میشن
"اه بله حتما منم الان باید بگم من لالیسا مانوبان هستم از آشناییتون خوشبختم!؟"
واضح بود میخواد جدی رفتار کنه ولی نمیتونست جلوی خندشو بگیره. چیه عصبانیم بنظرش بامزس که توی چشمام نگاه میکنه و ققه میزنه...هرچقدر هم که اون خنده های لثه ایشو دوست داشته باشم هیچی از عصبانیتم کگم نمیشه اون داره خیلی راحت بهم توهین میکنه انگار من کسی بودم که برای ماه ها دلیل درد کشیدنش بوده.

"میس مانوبان امید وارم بتونیم تایم خوبی رو باهم داشته باشیم"
با تموم کردن حرفش به خندیدن ادامه داد. این واقعا واسش بامزس؟
حس میکنم دارم خفه میشم...تهوع...دردی که جنی با خودش آورده. نگرانی که اصلا دلم واسش تنگ نشده بود.

قطعا نمیتونستم یشتر از این تحمل کنم که توی روم به احمقیم بخنده. کاش فقط میتونستم عشقمو به این دختره روانی تموم کنم...نفسمو با عصبانتیت بیرون دادم و به سمت دیگهی بار رفتم. هنور خیلی شلوغ نبود ولی به اندازه ای جمعیت اونجا بود که بتونم حواسه خودمو از جنی پرت کنم...

چه چرت و پرتی...معلومه که نمیتونم حواسمو ازش پرت کنم. با ایکه به اندازه کافی ازش درو شده بودم و با بردن سینی که نوشیدنی روش چیده شده بود برای مشتریا خودمو سرگرم میکردم ولی هنوزم حواسم بهش بود. درسته که داشتم به کارم میرسیدم ولی با این حال هنوزم با فاصله ی زمانی کم بهش نگاه مینداختم.

درسته که اون به کل فکرمو درگیر کرده ولی من هنوزم تمرکز لازم رو روی کارم دارم...سینی نقره ای رنگ رو پایین آوردم و شروع به چیدن نوشیدنیای بی رنگ روی میز کردم. همینطور که آخرین لیوان رو روی میز میزاشتم متوجه لمسی کناره رونم شدم
"بهتره دستتو بکشی حروم زاده من یکی از اون هرزه ها نیستم"
سینی رو کنار بدنم نگه داشتم و مستقیم ایستادم. هنوزم دلیلی نمیدیدم که به اون شخص نگاه کنم بنظرم توی یه بار پر از آدم مست لمس شدن کاملا عادیه.

jenlisa | memories | Completed Where stories live. Discover now