43_my dream comes true END

259 47 120
                                    

Pov:lisa
دختری که حتی توی افکارمم ازش فرار میکردم جلومایستاده بود و ازم میخواست برگرد. آسیب پذیر و نا امید بود. دلم میخواست ازش مراقبت کنم ولی مطمئن نبودم به آغوش کشیدنش ایده ی خوبیه یا نه.مدت زیادی رو پشته هم بخاطره اون اشک ریختم و هیچوقت نمیخواستم دوباره بهشبگردم.

فکر میکردم ازش گذشتم ولی وقتی اونو روبه روم میبینم همه چی به هم میریزه. یه نگاه به اون چشما یا سبک راه رفتن کافیه که خودمو ازدست بدم. به خاطر آوردن عطرش کافیه که نیاز برای آغوشش رو حس کنم.

کلماتی رو به زبون میاورد که آرزو داشتم بشنوم ولی نمیتونستم باور کنم چون زدن حرفای شیرین از انجام دادنشون راحت تره. شونه هاشو بین دو دستم داشتم؛ حتی نمیدونستم چرا این کارو کردم. شاید دیگه توانشو نداشتم که ببینم داره درهم میشکنه شایدم...نمیدونم!

"میخوای بمونی؟" بالاخره حرف زدم، هر جوابی که میداد قرار نبود باور کنم با این حال سوالی که نیاز داشتمو پرسیدم.
"آره...میخوام تا وقتی که اجازه میدی بمونم"
نمیتونم باور کنم...دستام میلرزیدن و قلبم تند میزد. لایه ی نازکی از اشک جلوی چشمامو گرفته بود.
"جنی...مستی داری چرت و پرت میگی" دستامو عقب کشیدم ولی به دنبال اونا جنی جلو کشیده شد و به شونه هام چنگ زد.

"من خوب میدونم که چی میخوام. برای تمام این مدت تورو میخواستم. احمق بودم که از خودم دورت کردم. شاید واقعا انتظار نداشتم بری. فکر میکردم مثل همیشه برمیگردی ولی فردای اون روز بیدار شدم و چیزی جز یه خاطره ازت باقی نمونده بود."
فشاره توی گلوم بیشتر و تنم ضعیف تر میشد. نگاهمو ازش گرفتم، نمیتونستم بهش نگاه کنم...نه بدون اینکه شکنجه شم.

جنی با لمس آرومی گونمو نوازش کرد و صورتمو برای روبه رویی با خودش راهنمایی کرد.
"درکت کردم. بلایی که سرت آوردمو زندگی کردم و متوجه شدم که چقدر بی لیاقتم. اگه نخوای برگردی حق داری ولی بزار برای آخرین بار تا جایی که میتونم بهت نگاه کنم...نمیخوام فراموشت کنم." دلم میخواست ببخشمش ولی کاره درستی بنظر نمیومد.

میترسیدم حرف بزنم چون همیشه کلمات باعث سرازیر شدن اشکام میشدن. ولی مجبور بودم چیزی بگم حتی اگه چیزی برای گفتن نداشته باشم باید حرف بزنم مگرنه ممکنه عذابش بدم...نمیخوام ناراحت باشه.
میخواستم تنهاش بزارم ولی میخواستم بدونه من خوشحال و سالم باشه. انتظار داشتم فراموشم کنه نه اینکه به دنبالم راهبیوفته و برای نداشتنم عذاب بکشه.

درسته که اون منو برای مردن بی صبر میکرد ولی هیچوقت با بودنش این کارو نکرد. حالا که میخواد برگرده فکر نمیکنم مشکلی باشه...نمیخواد بره و من میخوام باور کنم که میتونمدوباره داشته باشمش. میخوام باور کنم میتونم دوباره دوستداشته شدن رو حس کنم.

دوست داشته شدن...حسی که حتی تصورشم منو به گریه میندازه چون میدونم برای من چیزی جز خاطره از اون حس نمونده.

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora