32_help

254 47 40
                                    

Pov:lisa
توی مسیر جدیدم قدم میزاشتم و به امید آینده ای بهتر از گذشتم پیش میرفتم.همه میدونن تا وقتی که از گذشتت دل نکنی نمیتونی وارد آینده شی و بی شک من نمیخوام توی گذشته دستو پا بزنم.

کناره پیاده رو تعداد کمی تاکسی ایستاده بودن؛ قبل از رفتن سمتشون جیبمو چک کردم که پول کافی داشته باشم...قبل از رسیدن بهتره که به مادرم زنگ بزنم، همونطور که قبلا فتم نمیخوام اونا رو نگران و نا امید ببینم.
سوار یه تاکسی شدم، قبل از گفتن آدرس و پرسیدن مبلغی که باید پرداخت کنم به دلیل مشکلات چند زبانی بودن کمی مکث کردم. مدتی بود که به زبانه خودم صحبت نکرده بودم مگه اینکه توی سرم بوده باشه.

تمام مسیر به خودم برای نگاه کردن به بیرون لطف کردم. خیلی چیزا تغییر کرده بود ولی در کل اونجا هنوزم سرزمین مادریم بود.
وقتی که احساس نزدیکی به خونه کردم بالاخره گوشیمو برای تماس گرفتن بیرون کشیدم...تمام مدت خاموش بود!
چند ثانیه برای روشن شدنش خیره به صفحه ی سیاه منتظر بودم تا اینکه صفحه کمی با آرم شرکت سازنده روشن شد و کمی بعد کاملا روشن بود...یه سری پیامک از طرف سیمکارتم داشتم...یه جور خبر!

پیامکا رو باز کردم...شما پنج تماس بی پاسخ از طرف شماره ........... دارید. با لمس کردن عددای آبی شده وارد تماس هام شدم که ببینم اون کیبوده و متاسفانه حدسام درست بودن و اون جنی بود. بعد کشیدن یه نفس عمیق برای آروم کردن خودم وارد اطلاعات مخاطب شدم. بین دو انتخاب گیر کرده بودم، یکی از اونا کاری بود که بهترینه و دیگری چیزی بود که قلبم عاجزانه ازم برای انجامش درخواست میکرد.

میدونم که اگه به قلبم گوش بدم برای مدت کوتاهی قراره سریع بتپه و بعد از اون منو دوباره با اشکام ول میکنه...باید به خودم فکر کنم و فکر کردن کاره قلب نیست. بهتره بس کنم، به هر حال دل کندن از هرچیزی سخته و وقتشه که از جنی دل بکنم. اون بلا ارزیش ترین بخش زندگیم بوده ولی شاید باید چیزای دیگه رو برای با ارزش خطاب کردن پیدا کنم، چیزایی که تمام و کمال به من مربوط میشن و قرار نیست زندگیمو به بازی بگیرن.

از لحظه ای که تصمیم گرفتم چیکار کنم دستام شروع به لرزیدن کردن ولی در نهایت با تام سختی هاش اون گزینه رو لمس کردم...افزودن به بلک لیست...قبل از اینکه از کارم پشیمون شم گوشیمو خاموش کردم. لعنتی قرار بود یه کار دیگه انجام بدم!
نفسمو نا امید از حواس پرتی خودم بیرون دادم و دوباره صفحه گوشی رو روشن کردم. برای سرفه جویی در زمان و بالا بردن سرعت اسمی که مادرمو با اون سیو کرده بودم سرچ کردم.

برای انجام دادن اون تماس نگران بودم، میترسیدم که از صدام حالمو بفهمه همونطور که وقتی بچه بودم بدون اینکه چیزی بگم میفهمید ناراحتم؛ از طرف دیگه هم میترسیدم که با شنیدن صداش بزنم زیر گریه مثل دختر بچه ای که به یه سرپناه و کمی محبت نیاز داره.

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora