19_use me!

413 41 42
                                    

Pov:lisa
ته ذهنم یه احساسه افتضاح داشتم که شاید جنی نخواد برگرده یا همیشه کناره من بودنش زیاده رویه. درسته که ما قبلا باهم زندگی میکردیم و این خودش میتونه دلیل این باشه که نشون بده مدام نزدیک بودنم به جنی اشتباهه چون در نهایت اون رابطه داغون شد...از هم پاشید و به همراهه اون منم درهم شکستم.

ولی اون الان اینجاس...جنی روبه روم ایستاده و ما داریم عین احمقا میخندیم...درست مثل قبلا باهم به چزای سلاده و کوچیک میخندیم ، خنده هایی که برای هم خلق میکنیم اینا چیزایین که برای همیشه توی ذهنم میمونن و بهم یاد میدن که باید قدر همه ی لحظاتمو با جنی بدونم چون ممکنه یه روزی دیگه اونو نداشته باشم...با اینکه اینجاس من هنوزم یه حسی دارم که منو از رفتنش میترسونه رفتنی که قراره روحمو با خودش ببره و از من یه جنازه ی متحرک بسازه.

با حس کردن بوی پیتزا زیره بینیم خندمو خوردم "هی غذاااا" میشه گفت داد زدم
خنده های جنی همونطور که وارد خونه میشد بیشتر میشدن. گاهی حس میکنم مغزم از اینکه منو جلوی جنی به یه احمق تبدیل کنه خوشش میاد، شاید جنی این احمقو دوست نداشته باشه ولی دست کم باعث میشه که بتونم اون خنده های زندگی بخششو ببینم.

"یه جوری رفتار میکنی انگار یه عمره چیزی نمیخوری" بین ابروهاش خط کوچیکی افتاده بود و سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار یه اتفاق غیر ممکن و رفتاره عجیب ازم دیده که باعث شد خندم بگیره. اداهای این دختر...همه ی اون عادتا رو ذره به ذره میپرستم. همه چیز درموردشو دوست دارم، چروکای کوچیکی که روی صورتش موقع حالت دادن به صورتش به وجود میاد و تک تک خال های کوچیک روی بدنش...اون فوق العادس هیچوقت دختری به این فوق العاده ای ندیدم؛ هیچکس جز جنی کیم دختری که نمیتونم باور کنم که واقعا عاشق منه!

"خب گشنمه" غر زدن برای جنی رو دوست دارم...شاید چون توجهشو میخوام!
چیزایی که خریده بود رو روی میز گزاشت،همون میزی که دیگه به لطفه جنی بی استفاده نیست.
"شکمو" سریع گفت و روی زمین نشست بعد از تکیه دادن به مبل کنترلو برداشت...امید وارم فیلمه خوبی رو انتخاب کنه.
وقت فشار دادن دکمه ی کنترل یه لاین از استخونشو میتونم ببینم و رگاش به شکل محوی قابل دیدنن، چشمای تیزش موقع توجه کردن به صفحه ی تلویزیون واقعا زیبا بنظر میرسن و البته لباش که اونا رو کمی فاصله داده به راحتی حرارت رو از ستون فقراتم به بالا هول میدن.

"هی لیسا میخوای همون جوری به من زل بزنی؟ چته تو بیا اینجا ببینم"
خدای من چطور میتونم بهش زل نزنم وقتی اون یه الهه ی کامله.

جوری که شونه هامون همدیگه رو لمس کنن کنارش نشستم، نزدیکی بهش حرارت فوق العاده لذت بخشی رو بهم منتقل میکنه.
"امروز چطور بود؟"
درحالی که یه برش پیتزا رو جدا میکردم پرسیدم.
"خوب بود. به گمونم اولین قدم رو برداشتیم ولی مطمئن نیستم...میدونی ما هنوز کنترلی روی کارای نایون نداریم"

دوباره یادم اومد...از رویای شیرینم و دنیای بدون مشکلم با جنی بیرون کشیده شدم
"باید چند ساعت دیگه بریم...وایولت"
از بیان کردن کلمات میترسیدم...ترس از اینکه اون کلمات به جنی آسیب نزنن، اون خیلی شکنندس باید مواظب باشم نباید بزارم واسش سخت تر از اینی که هست بشه. قبلا به اندازه ی کافی توجه نکردم و باعث شدم بارها خودش مسئولیته همه چی رو قبول کنه ولی الان هرچقدرم بخواد این کارو کنه نمیتونم بزارم اون تنها انجامش بده، واقعا نمیتونم ازدستش بدم.

سرشو به شونم تکیه داد، هیچ حرفی نمیزدم و منم چیزی برای شکستن سکوت نداشتم...چیزی برای گفتن نیست!

jenlisa | memories | Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora