Pov: jisoo
یه تفکر اشتباه باعث شده بود که بخوام باور کنم جنی بزرگ شده ولی اون هنوزم همون دختر بچه ایه که وقت گریه کردن توی کمد قایم میشه و نمیزاره کسی بهش نزدیک شه. من هیچوقت اونو برای بزرگ شدن هول ندادم ولی امید وار بودم که خودش بفهمه نمیتونه درمورد همه چی بچگونه رفتار کنه. نمیتونم بفهمم این کاراش از روی خود خواهیه یا خیلی از خودش متنفره.اون یه بار دیگه خودشو تمام و کمال به تنهایی دعوت کرده، حالا دیگه لیساییم نیست که بخواد به وضعیت سلامتیش اهمیت بده.
تنها کسی که اینجا داره با تصمیمای احمقانه جنی آسیب میبینه خودش نیست بلکه داره لیسا رو هم نابود میکنه.شونمو به چهار چوب در اتاقی که لیسا توی اون خوابیده بود تکیه داده بودم. بعد از چند ساعت گریه کردن تازه خوابش برده بود، تمام مدت رزی اونو توی بغلش نگه داشت تا اینکه بالاخره چشماش از خستگی بسته شدن و همون طور خوابش برد.
"میخوای کمکت کنم جا به جاش کنی؟" به رزی پیشنهاد دادم. لیسا سرشو روی رونای رزی گزاشته بود. نه الان خبری از حسادت نیست فقط نمیخوام رزی فکر کنه بهش بی توجهم. خوب میدونم رزی و لیسا فقط دوستای خیلی خوبین، اونا برای همدیگه همیشه بهترین بودن."نه. به زور خوابیده ممکنه بیدار شه" با دقت زمزمه کرد و سرشو به تاج تخت تکیه داد.
در جواب فقط سرمو بالا پایین کردم و بعد داخل اتاق قدم گزاشتم. با دقت پتو رو روی اون دوتا دختر کشیدم که باعث شد رزی لبخند بزنه.
"من همینجا میخوابم" به اشاره به کاناپه روبه روی تخت گفتم که رزی شوکه شد. "اذیت میشی" با هوم جوابشو دادم.به هرحال خودمو با یه پتو و بالشت به اون کاناپه دعوت کردم، برای پاهام یه خورده کوتاه بود که با خم کردن پاهام خودمو جا کردم.
میتونم بگم میخواستم یه فضای امن رو توی اون اتاق ایجاد کنم، یه جوری که وقتی لیسا بیدار میشه احساس کنه درکنار خونوادشه و تنها نیست."جیسو" صدای ضعیف رزی باعث شد چشمای نیمه بستمو کامل باز کنم.
"هوم؟" رزی با نگرانی لبشو می جوید. "اگه دوباره دست به کار احمقانه ای بزنه چی؟ اصلا جنی الان حالش چطوره؟ اگه این بار اون بخواد خودشو..." قبل از اینکه حرفشو تموم کنه جواب دادم "تو قراره مواظب لیسا باشی و من فردا به رزی سر میزنم" همچنان چشماش حالت نگرانی داشتن."رز بخواب. برای مراقبت از لیسا باید انرژی داشته باشی" لبخند ضعیفی زد و با جا کردن کمرش به حالت راحت تری چشماشو بست.
خوابیدن واسم سخت تر از هروقتی بود، هیچ ایده ای نداشتم که جنی حالش چطوره. هربار که چشمامو می بستم چهره ی جنی تنها چیزی بود که پشت پلکام شکل میگرفت.
با فوت کردن مقداری هوا خارج از ریه هام چشمامو بستم...بازم قراره جنی رو خوشحال ببینیم؟ نمیدونم...هیچی رو نمی دونم.
باید فردا برم به آپارتمانش، باید مطمئن شم حالش خوبه. نمیخوام اونو بین کلی بطری الکل ببینم، دوباره نباید اون اتفاق بیوفته. بدتر از اون...ممکنه غرق توی خون باشه...نه! فکرای چرت و پرت وقتی هیچی معلوم نیست واقعا کاره درستی به شمار نمیاد.
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}