Pov:nayeon
هیچوقت نباید میزاشتم اون بلوند احمق پاشو اینجا بزاره. تمام مدت جوری مینوشید که حتی ممکن بود گول بخورم و فراموش کنم اون یه پلیسه. پارک رزان چهیونگ...به اندازه ای که لازمه مدرک دارم که بفهمم اون هرزه دلیل اتفاقیه که افتادس. این قرار نیست ادامه داشته باشه.درست وقتی که انتظار نداره اونو توی تله گیر میندازم، بهترین طعمه رو توی دستام برای کشیدنش به گودال بدبختیش دارم. اون دختر و تمام تیمشو نابود میکنم.
ولی اول از همه نشونش میدم دخالت توی کارای من چیزی رو درست نمیکنه فقط بدترش میکنه و برای این کار اون دوتا جوجه استریپر حسابی بدردم میخورن.
اون دختره احمق خیلی بامزه داره تلاش میکنه اسمشو از رسوایی نجات بده ولی برای این کار فقط کافی بود هیچوقت پای پلیس رو به این ماجرا باز نمیکرد. قراره یاد بگیرن که عاقبت گفتنه رازه کوچولومون به اون پلیس چی میشه.میخواستم یه صحبت کوچولو قبل از اجرا با اون دوتا داشته باشم پس به هرزه ی احمق تر زنگ زدم
"ب..بله؟" صداش خواب آلود بود. هنوزم بنظرم اون چشم گربه ای لیاقته لیسا رو نداره. چشم گربه ای؟ نه نه اونا چشمای شیطانن نمیدونم چرا مردم توی اینترنت درمورد چشمای گربه ایش حرف میزنن.
"لالیسا امید وار بودم امروز بتونید یه مقدار زودتر بیاید...یه خورده به کارای بار رسیدگی کنید. بارتندر امروز مرخصی گرفته" حق داره فکر کنه اون کله بنفشو سرنگون کردم ولی اون واقعا مرخصی گرفته...میخواست چه غلطی کنه؟ آها با همسرش وقت بگذرونه، چه مسخره."چقدر زودتر؟"
به گمونم بتونم به باریستای این شیفت یکم استراحت بدم.
"از تایم ناهار"
سعی میکرد لحن و صداشو کنترل کنه "این خیلی زوده، ما هیچوقت درمورد همچین چیزی حرف نزده بودیم؛ باید به کارای خودمون برسیم"
کارای خودشون مثل توضیح دادن جزئیات برای اون پلیس و امید وار نشستن که من سرنگون شم!
"فکر کنم منم که مشخص میکنم چه قراری داریم" مطمئنم تمام تلاشش برای نیومدن به خواست اون دخترس. اصلا نمیفهمم چرا لیسا اونو انتخاب کرده. به لیسا برای بحث کردن وقت ندادم و قطع کردم.درسته اون دختر اندام خوبی داره...فقط همین! دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه. تاجایی که دیدم اون مدام عصبیه و لیسا رو از خودش میترسونه.
اون دوتا به قدری توی شهوت غرق شدن که دارن خفه میشن پس این میتونه دلیل باهم بودنشون منطقی جلوه بده.بالاخره همه چی داشت جوری که میخواستم پیش میرفت.
برای راحت کردن بارتندر از شغلش توی این ساعت مزخرف از دفترم خارج شدم.
دختره مو قرمز با بی حوصلگی به دور و بر نگاه میکرد، بار این موقع صبح واقعا خالیه، درواقع فقط برای کسایی بازه که شب قبل از نوشیدن زیاد بیهوش شدن."هی میتونی ساعت ناهار بری، یه هدیه از طرف من" بهش چشمکی زدم و اونو برای قرمز شدن تنها گزاشتم.
درسته که یه مقدار خجالتیه ولی به هرحال خوشگله، به گمونم بتونم یکم باهاش خوش بگذرونم!
کار زیادی برای انجام داشتم و میدونستم سانا میتونه درست حسابی حواسش به بار باشه. لازم بود یه چیزایی رو بررسی کنم و یکی از اونا وضعیت جنی کیم و کمپانیش بود.
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}