24_love stress

289 48 51
                                    

Pov: lisa
نگاه جنی بیشتر از همه چی نشون میده که میخواد از اینجا دور شه. رفتاراش میگن که میخواد منو توی آغوشش محافظت کنه ولی اون چشمای گربه ای نشون میدن که چقدر خسته و ناراحته، به وضوح میتونم ببینم که چقدر نیاز داره گریه کنه و من حتی میدونم که فراموش کرده گریه کردن رو چطور باید انجام بده.

اگه بهش بگم عیبی نداره که گریه کنه، اگه بهش بگم قرار نیست اون اشکا و درداش اونو ضعیف نشون بدن...اونوقت احساسه بهتری پیدا میکنه؟
"چی بگیریم واسه شام؟"
با صدای ضعیفی به زبون آورد و توجهشو روی جاده نگه داشت. نگاهش منو میترسونه...اون نگاه داره ازم فرار میکنه و میترسم با فراره جنی تموم شه.

احساساتم میگن باید یه کاری کنم، باید بپرسم و سعی کنم نشون بدم احمیت میدم ولی من قبلا این کارو کردم، بارها و بارها نشون دادم که چقدر میخوام اونو برای خودم نگه دارم. هرچقدر محکم تر نگهش داشتم سخت تر ازدستش دادم و الان برای احمق جلوه دادن خودم میترسم.
"بیا از یه جای عادی رامیون بخوریم...و سوجو اگه بخوای!"

سرشو کمی تکون داد "باشه"
هوای ماشین با اینکه خنک بود خفم میکرد، شیشه رو کاملا پایین کشیدم و اجازه دادم باد موهامو بهم بریزه. احساسه آزادی! همیشه دوست داشتم بدونم پرواز چه حسی داره و وقتی موهام توسط باد تکون میخورن میتونم حسش کنم.
"هی سرما میخوری اونو بده بالا" جنی با عصبانیت داد زد. گای اون بیشتر از خودم به سلامتیم اهمیت میده.

"سرد نیست" ولی سرد بود، سرماشو میتونستم با ذره ذره ی وجودم حس کنم با این حال ازش لذت میبردم. من بهترین و بد ترین خاطراتم رو توی سرما داشتم پس قراره تا ابد عاشقه سرما بمونم. هرچقدر که بیشتر به زمستون نزدیک میشیم زندگی رو بیشتر از قبل احساس میکنم، گرما رو دوست دارم ولی توی اون هوا هیچ احساسی رو نمیتونم درک کنم؛ برای من این سرمای شدیده که به احساست شکل میده...درد و لذت، شادی و غم همه چیز با کمی یخ میتونه بهتر دیده شه.

"منم اینجا دارم سرماشو حس میکنم بعد میگی سرد نیست" کمی جا خوردم و بلافاصله شیشه رو بالا دادم "ببخشید نمیدونستم سردت میشه" نمیخوام که بخاطر من مریض شه تازه اون موقع باید ازش مواظبت کنم...البته ابن چیزی نیست که بخوام درموردش غز بزنم بلکه با خواست خودم انجامش میدم و میدونماونم حاضره از من مواظبت کنه.

"اذیت نشدم" با لحن ملایمی برای بهتر کردن احساسی که به خودم دارم گفت. درسته که زیاد حساس نیستم ولی اگه بخوام بعدا بهش فکر کنم همین کارای کوچیکم باعث داغون شدن اعصابم میشن و جنی بیشتر اوقات این حس بدی که توی خاطرات ذخیره میشه رو ازبین میبره.

"اینجا چطوره؟" با کم کردن سرعت ماشین به یه غذا خوری اشاره کرد. چندتا میز توی مغازه دیده میشد و کسی اونجا نبود"خوبه" بنظرم راحت و آروم میاد تازه بهترین بخشش اینه که هیچ مشتری نیست.

jenlisa | memories | Completed Where stories live. Discover now