41_Waiting for it

245 45 108
                                    

Pov jennie
چند ساعتی از رفتن جیسو میگذره، درست از لحظه ای که دوباره تنها شدم افکار سرگردون دوباره بهم حمله ور شدن.
سوالاتی که هر جوابی بهشون بدی نا امیدم میکنن...لیسا از تایلند برگشته؟ اگه برگشته پس می بینمش و من اینو نمیخوام با این حال اگه اونجا نباشه نا امید میشم.

اگه لیسا رو ببینم قراره منو ایگنور کنه؟ اصلا منو یادشه؟ برای خاطراتمون ارزشی قائل هست؟
نه فک نکنم اهمیتی بده. مگه من وقتی اونو ترک کردم به احساسات و خاطرات اهمیت دادم. درسته لیسا یه فرشتس ولی حتی فرشته ها هم خسته میشن و دست از عبادت میکشن...شیطان که این کارو کرد.

لیسا رو برای چیزی مقصر نمی ونستم و نخواهم دونست...همه چی تقصیر خودمه.
خودمو توی آشپزخونه رسوندم، شلوارم زیر پاهام کشیده میشد...چرا اینقدر بلند بود؟ نمیدونم شاید اصلا مال من نیست، نمی خوام بهش فک کنم.

یه لیوان قهوه واسه خودم ریختم و با شیر مخلوطش کردم، دونه های سفید شکر رو برای ازبین بردن تهوع ناشی از تلخی توی لیوان سرازیر کردم. چند وقته چیزای تلخ حالمو بد میکنن ولی خب سیگار این طور نیست، اصلا سیگار تلخ نیست...مزه ی خاص خودشو داره.
اجازه دادم تیکه های ریز یخ توی لیوان سرازیر شن و کمی لیوانمو لرزوندم.

چند ساعت بیشتر تا مراسم وقت ندارم، که خودمو آروم کنم. به هرحال فکر نمی کنم بتونم به آرامش برسم ولی سعیمو میکنم.
گلومو با یه قلپ قهوه خنک کردم. انگشتام روی بدنه شیشه ای لیوان ریتم گرفته بودن، نمیتونستم متوقفشون کنم اصلا متوجهشوم نبودم. کم کم داشتم عادتایی پیدا میکردم که خیلی عجیب بودن، بی دلیل انگشتام یا پامو به جایی می کوبیدم یا بدنم به لرزه میوفتاد.

از این علامتا متنفرم، میترسم بقیه فکر کنن تظاهر میکنم. قبلا ترسمو از صدا ها نشون میدادم...تقصیر من نبود خب نمیتونستم خودمو کنترل کنم؛ همه باور داشتم دروغ میگم...همه میگفتن دارم بزرگش میکنم و باعث میشم بدنم یه دروغو باور کنه. واقعا؟ من برای اونا همچین آدمیم؟

لیسا هیچوقت به دید یه متظاهر بهم نگاه نکرد با این حال همیشه میترسیدم این کارو کنه...همیشه نگران بودم تنها کسی که واسم مونده یه جوری اعتمادمو نابود کنه همون جوری که من اعتماد لیسا رو نابود کردم. ولی اون هیچ کاری نکرد حتی چیزیم نگفت فقط رفت و خودشو از دست من نجات داد.

بعد از تموم کردن قهوم به اتاق برگشتم؛ هوای اتاق گرفته بود و باعث میشد تمام بدنم با سستی همراه شه. از احساسی که توی شکمم می پیچید متنفر بودم، باعث میشد تمام وجودم با درد همراه شه و بخوام نفس کشیدنمو تموم کنم.

نگاهی به لباس آویزون شده به دستگیره کمد کردم...میتونم همین الان آماده شم و از خونه بزنم بیرون. این جوری نگران دیر کردنم نمیشم.
به ایده ی خودم لبخندی زدم و یک قدم به جلو برداشتم...دلم میخواست به کسی زنگ بزنم که تنها نباشم ولی کسی نبود...جیسو و رزی مششغول آماده شدنن...اونا تنها دوستای منن.

jenlisa | memories | Completed Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon