Pov:jisoo
رزی خیلی عجیب رفتار میکرد، چرا همچی لباس پوشیده بود و ایده ی یهویی بیرون رفتن ازکجا اومده بود. به قدری عجیب رفتار میکرد که کم کم داشتم فکر میکردم داره بهم خیانت میکنه و انتظار نداشته من خونه باشم پس اون دخترو به آپارتمانمون آورده. دارم خیلی بزرگش میکنم یا نمیدونم فقط اون خیلی عجیب شده. شاید بخاطر فشار کاریش بوده و شاید برای بر رسی بار اون جوری لباس پوشیده ولی خب بازم منطقی نیست چون زیاد به اون بار میره و جوری لباس نمیپوشه انگار که بخواد کسی رو تحت تاثیر بزاره.
به بهونه ی آروم کردن ذهنمون داریم توی ساحل قدم میزنیم ولی من فقط دارم به این فکر میکنم اگه یه روزی رزی زنگ بزنه و بگه بخاطر پرونده باید با نایون رابطه داشته باشه چی، یه همچین چیزی واقعا ممکنه پیش بیاد و من خب واقعا مشکلی ندارم که اون با دخترای دیگه رابطه داشته باشه ولی اصلا دلم نمیخواد اون دختر یه لاسوی حروم زاده باشه.
"جیسو..."
رزی متوقف شد و منو از افکارم بیرون کشید، اگه میدونست دارم به این فکر میکنم که داره بهم خیانت میکنه چه فکری میکرد...برای اون اعتماد همیشه حرف اولو میزنه و من توی ذهنم دارم مهم ترین اصله اونو با خاک یکسان میکنم.
وقتی که به شکل دراماتیکی جلوم زانو زد از تمامه افکارم پشیمون شدم، این سرخ شدن و نگرانیش فقطز میتونه یه معنی رو داشته باشه و در عین حال همه چی رو توجیه میکنه. اون دختر مثل همیشه شیرین و پاکه ولی من...داشتم فکر میکردم که اون بهم خیانت میکنه.
"ر..رزی...داری چیکار میکنی!؟"
همه چیز رو درست مثل فیلما تنظیم کرده بود، یه جعبه ی قرمز و کت و شلوار مشکی...
"کیم جیسو باهام ازدواج میکنی؟"
اوه خدای من...این این بیش از حد زیباس...این یه بازتابه کامل از رزیه، یه خواستگاریه کلاسیک زیره نوره باه کناره ساحل، خاص و در عین حال قدیم.
"آره آره پارک چهیونگ باهات ازدواج میکنم" تک تکه کلماتو با ذوق داد زدم که از جاش پرید و دستمو با ملایمت بین انگشتاش گرفت...من زنیم که همیشه به اندازه ی لازم به همه چیز فکر میکنم ولی برای این مورد نیازی نمیبینم کهحتی ذره ای وقت رو تلف کنم این دختر کسیه که میخوام آیندمو باهاش شریک شم.
با دقت حلقه رو از طول انگشتم رد کرد و با ذوق بهش خیره شد "خیلی بهت میاد"
نگاهی به حلقه کردم...اون واقعا زیباست، رزی خوب میدونه چطور میتونه منو تحت تاثر قرار بده...این سبکه رزی خیلی وقته بدون هیچ درخواستی منو همسره خودش کرده.
به اندازه ی کافی صبر کرده بودم، رزی رو محکم توی بغلم کشیدم و لبامو روی لباش پرس کردم. پارک رزی میخوام برای همیشه تورو توی بغلم نگه دارم و ببوسم. نمیخوام حتی برای یه لحظه ازم دور شه.
أنت تقرأ
jenlisa | memories | Completed
عاطفيةدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}