Pov:jennie
نمیدونم دارم چه غلطی میکنم و لیسا چطور اینقدر مطیع شده فقط امید وارم به سرش نزنه همینطور مطیع بمونه چون هردومون میدونیم اون چقدر میتونه وحشی باشه و من واقعا نمیتونم چیزی رو پیش بینی کنم. بعد از امروز هیچی واسم قابل پیش بینی نیست.
دارم از این کار لذت میبرم یه جورایی میتونم بگم گاهی از قوی تر بودن لذت میبرم و گاهی دوست دارم کنترل بشم ولی درحال حاضو میخوام اونو کنترل کنم کاملا برای من و در اختیارم. آماده برای اینکه ازش استفاده کنم!
این جنی کیمیه که بهش عادت ندارم حتی میتونم روبی جین خطابش کنم چون این آدمی که داره لیسا رو زیر لمساش به زانو درمیاره یه کیتنه حرف گوش کن نیست.
"بهم یه کلمه ی امن بده" روحشم خبر نداره دارم از چی حرف میزنم. میدونم میتونه جلومو بگیره ولی اینم میدونم که ممکنه زیاده روی کنم پس در هر صورت حتی اگه خیلی یه چیزی رو بخواد کلمه ی امن لازمه...لیسا وقتی هورنی میشه اونقدرام قوی نیست نه اگه بخواد کنترل شه.
"سرزمین عجایب"
این چه کوفتیه میخوای یه دفعه یه انشا بگو آخه چرا سرزمین عجایب. اگه یادت بره میخوای چیکار کنی نمیتونستی یه چیز راحت تر برداری احمق...لعنتی الان وقت خوبی برای بحث کردن نیست به هرحال باید برای اون یه چیز آرامش بخش باشه نه من چیزی که بتونه با کمکش فرار کنه!
دستامو زیر لباسش حرکت میدادم و پوستشو زیر ناخونام حس میکردم...حرارت بدنش خیلی زیاده، نمیتونم بیشتر از این جلوی خودمو بگیرم. میخوام کاری کنم اسممو فریاد بزنه و خوب میدونم چطور این کارو کنم...به هرحال من روبی جین کیمم خوب بلدم دخترمو بفاک بدم. قراره برای این دختره نیازمند مقداری لذت رو با درد ترکیب کنم و خودمو به اوج برسونم.
"لباسات..."
همراه با گفتن کلمات عقب هولش دادم و منتظر موندم که لباساشو دراره.
هودیشو سمتی انداخت و دستاشو به سمت کمر شلوارش حرکت داد...خیلی داره طولش میده درواقع حس میکنم همه چی روی اسلوموشنه.
"لعنتی سریع تر" داره منو عصبی میکنه. بنظر میاد سرعتشو بیشتر کرده ولی من هنوزم دارم اونو خیلی آروم میبینم.
بالاخره از شر اون شلواره لعنتی خلاص شد، جای ناخونام روی رونش خون مرده شده بودن...ترکیب قرمز و بنفش با رنگ پوستش خوشگله. نمیتونم صبر کنم تا لکه های کبودی رو روی ترقوش بکشم.
"لعنت بهت نمیتونی یکم عجله کنی؟" درحالی که لباسمو کنار مینداختم سرش داد زدم
"ب..ببخشید داشتم..."واقعا فکر کرده اهمتی میدم؟ بشینم به دلیلاش گوش بدم که بیشتر طولش بده!
کف دستمو روی سینش پرس کردم و با شدت هولش دادم، با برخورد روی زمین خودشو روی دستاش بلند کرد، قبل از اینکه بتونه چیزی بگه پاشه پامو بین سینهاش کوبیدم و اونو روی زمین دراز کردم.
"اه جنییی" اینقدر سریع صداش بلند شده؟
"خفه شو من حتی شروعم نکردم"
پامو به قفسه ی سینش فشار میدادم و هنوزم با پر رویی به چشمام خیره شده بود "فکر نمیکنی لباسای زیادی تنته؟"
همونطورذ که برای نفس کشیدن تلاش میکردبه نیم تنش چنگ زد، برای درآوردنش کمی خودشو بالا کشید به محض خارج کردن اون پارچه اضافه از تنش دوباره اونو روی زمین پرس کردم.
به زحمت بالاخره کاملا لخت شده بود.
"م..میتونیم بریم توی اتاق؟ روی تخت ادامش بدیم!"
چه احمقی...حتما فکر کرده الان قراره بگم حتما هرچی تو میگی "نه! جای هرزه ها روی زمینه"
نفسش با حرفم حبس ش و تند تند سرشو بالا پایین کرد. "ادای دخترای خوبو در نیار لالیسا قراره تورو درست مثل یه هرزه بفاک بدم" اینکه به این عادت نداره منو بیشتر برای بفاک دادنش هیجان زده میکنه.
بالاخره فشار روی قفسه سینشو برداشتم "بلند شو" بازم داره طولش میده. میخواد منو بکشه؟
کاری میکنم تاوان هر ثانیه لای که تلف میکنی رو پس بدی. درست لحظه ای که روی پاهاش ایستاد اونو به عقب هول دادم، تعادل کافی نداشت و زمین خورد.
"میخوای بمیری؟" به صورتش چنگ زدم، اونو محکم بین انگشتام فشار میدادم انگار که میخواستم فکشو خورد کنم. عصبانیته توی رگام و حرارت بین پاهام منو به لبه ی پرتگاه هول میدادن و لحظه ای که از اونجا پایین بیوفتم دیگه هیچ کنترلی قرار نیست باقی بمونه.
"ب..ببخشید...متاسفم"
انگشتامو کمی فلاصله دادم و محکم اونا رو روی گونش فرود آوردم، قرار نیست همه چی با یه ببخشید حل شه...دارم به سقوط نزدیک تر میشم!
اون یه بچس یا چی؟ اشک توی چشماش جمع شده!
خود به خود خندم گرفت "میخوای گریه کنی؟"
به زور جلوی اشکاشو گرفته بود و روی پاهاش ایستاد "ن..نه"
چه دختره متظاهری...
"اوه نه عزیزم ناراحت نباش" آروم لبه پایینشو نوازش کردم "لازم نیست گریه کنی..." محکم انگشتمو تا ته حلقش هول دادمو انگشت اشارمو زیر فکش قفل کردم، پوستش زیر ناخونم جابه جا میشد و بدنش به لرزه افتاده بود "تا وقتی که به حرفم گوش بدی و درست کارایی که میگمو انجام بدی"
ناخونمو بیشتر فشار میدادم، صدایی که خفگی باعث میشه بسازه واقعا لذت بخشه. بالاخره لباشو دور انگشتم محکم کرد و اونو با دقت مک میزد. زبونشو دورش میچرخوند و به سره انگشم فشار میداد.
"خوبه خوبه" هرچقدر بهتر کارشو انجام میداد فشارو بیشتر میکردم.
دسته دیگمو بین پاهاش رسوندم و با شدت شروع به ماساژ دادن کلیتش کردم ؛ ناله هاش پشته هم دوره انگشتم خفه میشدن که اونو بیرون کشیدم.
"با صدات نشونم بده چقدر نیازم داری اونوقت منم بفاکت میدم...برای هرچیزی باید تلاش کنی لیسا باید واسش التماس کنی"
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}