Chapter 1👘

1.1K 146 263
                                    


پاها چنان بهم میپیچیدن که اگه تمام افرادی که طی سالها از قدم برداشتنشون ایراد گرفته بود شانس تماشای این صحنه رو داشتن انتقام سختی از نگاه های متاسف و توبیخ زبان تندش میگرفتن!دست به دیواری که مطمئنا تو حالت عادی لمسش نمیکرد انداخت و اطراف رو برانداز کرد...چشمهای تارش نمیتونستن نوشته های تابلوی مدرسه رو تشخیص بدن و احساس میکرد درختهای کوتاه اطراف ساختمان قدیمی موجودات زنده ای هستن که در انتظار دسترسی به شکار رو میکشن!







باز هم بین تاریکی جلو رفت اما سرش واقعا به اندازه ی تخته سنگهای بزرگی که تو مسیر زندگی به سختی از سرراه برمیداشت سنگین و غیرقابل تحمل شده بود...به طرز خنده داری فرق سرش به دیوار کوبیده شد و این جرقه بعلاوه ی ناله ای که شبگرد های تازه کار رو متوجهش میکرد شعله ی کوچیکی رو به پرده ی اتفاقات امشب که از یادرفته بودن روشن کردو به یادآورد این حال بد از کجا شروع شد!








اولین پرده ی این تراژدی متعلق به ساعت 10 و 20دقیقه شب بود!درست وقتی که فقط نیم ساعت قبل از سفر طولانی برگشته بود و با روشن کردن تلفن همراهش پیام محافظ نمادین نامزد مخفیش رو دیده بود! درد میگرن ها از پیاده شدن مقابل هتل شروع شد!وقتی برای بار آخر ورتوی مشکی رو بالا آوردو باهاش تماس گرفت...با حوصله تاانتها به صدای بوق های ممتد گوش داد و رو به در بسته نفس عمیقی کشید...حتما دیوارها عایق صدا بودن اما حدس میزد میزان صدای نفسهای تند و ناله های هردویی که از حفظشون بود!سمت منشی پذیرش که با تماشای صورت سردو غضبناکش وپیش بینی اتفاقات چنددقیقه بعد هل کرد بود چرخیدو اشاره کرد.







جوان آهسته کارت مادر رو نزدیک حسگر قفل برد و رمز اصلی رو وارد کرد...کنجکاوانه منتظر موند اما باریک شدن چشمهای اژدهای آبی نشون داد باید هرچه زودتر عرصه رو ترک کنه!
مرد با تردید قدم اول رو برداشت اما باصدای جیغ تخت پشیمون شد...آروم عقب برگشت و به لرزش دستش خیره شد و محکم انگشتها رو بهم مشت کرد!هیچ و چیز و هیچکس ارزشش رو نداشت!نباید جمله ای که باعث شده بود با باور داشتن بهش همه چیز و همه کس روتبدیل به پله ای برای پیشرفت کرده بود فراموش میکرد!









دررو بست و محکم بهش تقه زد...احتمالا اونقدر مشغول بودن که صدای تیک الکترونیکی رو هم نشنیدن پس باز هم مفصل انگشتها رو به در تمیز کوبید.
-گفته بودم سرویس نمیخوایم!
دوبار دیگه ضربه تکرار شد و قدبلند داخل اتاق بی طاقت حوله ی نیم ساعت پیش رو دور خودش پیچیده دستگیره رو پایین کشید.








چشمهای کوچیک و کشیده اش با دیدن موجود افسانه ای پشت در درشت شدن و زبان بند اومد!
گوشه ی لب دوکیونگسو بالا کشیده شد و با لذت وحشتش رو تماشا کرد...خیلی دلش میخواست متمدنانه بعد از ضایع کردنش عقب بکشه و با رنج حذف شدن تنهاش بذاره اما غرور مردانه چه میشد؟
مشتی که گرم کرده بود تا ضعفش رو بپوشونه با کوبش محکمی کنار لب اوه سهون درست وقتی که گرفتار پوزخندش شده بود فرودآوردو درحالیکه دستش رو محکم تکون میداد تا درد خودش بپره از کنارکمر خم شده اش رد شد و مقابل دخترک که به زحمت شرم و ترس و تنش رو با ملحفه میپوشوند ایستادو دست به کمر شد:
-نه نه نترس هرزه کوچولوی من!منم اومدم تا تعدادو تنوع بره بالا!هوم؟








⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now