Chapter 37 💗

310 56 176
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


بالاخره این مرد بود که اول دستور حرکت داد و همسر کم سنش خودش رو محکم روی تخت کوبید و پروانه های نقره ای از ذوق و خوشحالی سرپا شدن و کاری که براش کرده بود تمام تنش و فتح کرده بال بال زنان روحش رو سمت آسمونها بلند کردن!دستهاش رو با خنده ی آزادی به صورت فشرد و همونطور که باز بغض کرده و اشک به چشم داشت تشکر کرد:
-ممنونم رئیــــس!ممنونم که هنوز دوستم دارییییییی!دوستت دارم کیونگسوووو!بیشتر و بیشتر و بیشتر از قبل میمیرم برات!

اما کاش دوکیونگسو هم این جملات و کلمات پراز اشتیاق رو میشنید...شاید این سینه ی تکه پاره شده و چرک کرده کمی یاری میکرد و نفس کشیدن رو آسون تر!
حس میکرد دیگه چشمهای درشتی که بهشون مینازید قرار نیست از این حالت نیمه بسته و خمار بیرون بیان!به همین زودی خسته شده بود!مرد میدان و اژدهایی که همیشه برای مبارزه آماده بود به سادگی و بعد از یه کار کوچیک دیگه توان نگه داشتن پلکها رو هم نداشت...نمیدونست از سرنوشت گله کنه که چطور با سر راه قراردادن این بچه قدرتش رو تااین حد محدود و وابسته کرد یا باز به خودش پوزخند بزنه که چطور میتونه حتی تو همچین موقعیتی به فکر خودش باشه!؟همین که بعد از سی و یک سال تازه تو این چندماه متوجه شده بود حس خوشبختی حتی میون هزارمصیبت چه طعمی داره کافی نبود؟...این انسان تا کجا میتونست طمعکار و طلبکار باشه؟واقعا این به قول تاعو کائوناشی چرا هرچقدر میبلعید و بزرگ میشد سیری نداشت؟
دیدش باز تار شد اما بغضی به گلو نداشت...بنظر میومد چشمها هنوز تسلیم نشده وظایف رو به بهترین نحو انجام میدادن!

ری سونگ که کاملا متوجه بود مرد مقصدی غیر از خونه نخواهد داشت بلافاصله سمت خیابون معروف و گران قیمت پیچید و با وجود دستور مرخصی رئیس تا مقابل واحد کنارش موند و با دیدن صحنه ی مقابل متوجه شد چرا دلشوره داشته!هرچند حدس نمیزد نانا رو درحال بحث کردن و هل دادن اوه سهون ببینه!:
-عجب سیریشی هستی تووو!بهت گفتم گورتو گم کن تا خودمـ...
با توقفش نگاه شاهزاده اوه هم سمت ارباب یونگ چرخید و هردو چند لحظه با سرخی یکسان چشمهاشون بهم خیره موندن...اخم ظریفی که تمام امروز روی صورت کیونگسو بود تغییری نکرد اما ری سونگ به سمت جوان قدم برداشت و بازوش رو گرفته سعی کرد محترمانه مرخصش کنه که سهون با وجود سستی تن تکون شدیدی به خودش دادو آزاد شد:
-میخوام حرف بزنیم!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now