-امیدوارم این داستان با کیفیت و نزدیک به 3000 صفحه ای به جایی که لیاقتشه برسه... ممنونم از حمایت تمام عزیزانی که تااینجا انگیزه رو روح بخش نویسنده بودن❤️
این چپتر 220 صفحه است و دلم میخواد کامنتهایش با گذشته تفاوت فراونی داشته باشه❤️
به محض تموم شدن شام کای انگار که هیچوقت از خونه دور نبوده و تمام امروز رو خسته و مضطرب نگذرونده، طبق معمول به دنبال نانا مشغول جمع کردن میز شد و مردمک های سیاه و درشت اژدهای آبی تمام حرکاتش و با خیال راحت و دستی که زیر چونه زده بود تماشا کرد اما خیلی زود از انتظار خسته شد و برای اولین بار از جا بلند شد و دو ظرف باقیمونده رو سریع برداشت و به دنبالشون رفت تا بیشتر از این معطل نشن و رو به پسر که سعی میکرد نشون نده تعجب کرده چرخید:
-تموم شد...تو برو لباسهاتو عوض کن.جوان که انگار هنوز خودش و مهمون میدونست معذب و سردرگم دستی پشت گردنش کشید و کیونگسو یکدفعه دست به یقه اش برد:
-این... پاره شده؟
کای هل شده عقب رفت.فقط یکم دیگه وقت میخواست که اعتراف کنه!:
-آ.آره...من برم یه دوش بگیرم بیام!
نانا چشمهاشو بین هردو جابجا کرد و از اونجایی که حس میکرد شدیدا به تنها احتیاج دارن، باقی کارها رو به فردا موکول کرده با شب بخیر معناداری قبل از تایم سریال مورد علاقش سمت اتاقش رفت.
رئیس هم معذب به بالا اشاره کرد:
-باشه...پس...منم...
صدای گوشیش راه نجاتی برای هردو شد و چندلحظه خیره به هم و مردد چند قدمی عقب رفته از هم دور شدن و بالاخره پشت کردن...بادیدن شماره ی پدرش جلوی وسوسه ی سایلنت کردن مقاومت کرد و پاسخ داد:
-بله؟
-شب بخیر کیونگسو.مزاحم خوابت که نشدم؟
نفس عمیقی کشید و با پایین ترین ولوم ممکن جواب داد:
-نه.چیزی شده؟
-نه خوشبختانه فعلا مشکلی نیست.
-لوهان؟
-اونم خوبه پسرم.چندساعتی استراحت کرد و دور هم شام خوردیم.احساس میکنم روحیه اش خیلی بهتره.مخصوصا وقتی این آدم پیششه.فقط برای همین خودم و مجبور به تحملش میکنم!
به نظر میومد پوزخند تلخ رئیس رو حس کرده باشه آهی کشید:
-دوست داشتم تو هم پیشمون باشی ولی...فکر کنم این سخت ممکن بشه.کیونگسو احساس کرد درست مثل یه بچه دلش گرفته!تازه همین لحظه به یاد آورد که هیچکس از اون سراغی نگرفته!انگار نه انگار که تمام این روزها پابه پاشون زحمت کشید و منتظر موند!چرا؟یعنی نمیشد یه روز هم که شده اون و چیزی جز یه مجسمه ی سنگی به حساب بیارن و حدس بزنن شاید به کمک نیاز داشته باشه؟
-مشکلی نیست بابا...کای هست...اونقدر کافی هست که وقتی امروز شما...
باز هم جلوی خودش و گرفت و پلک و لبها رو به هم فشرد...چه لزومی داشت تو این سن و رابطه ی تیره ای که با خانواده داره خودش و لوس کنه؟وقتی که باید، نبودن...حسرت و سرزنش چه دردی ازش دوا میکرد؟تلخ و ترسناک بود اما در حال حاضر از نداشتن هیچکدومشون ابایی نداشت وقتی که همسرش کنارش بود...اگه یه روزی...نبودن...جای خالی اشون اونقدر پررنگ و عمیق نمیشد که زندگیش و دگوگون کنه و فقط قلبش به درد می اومد...سعی کرد باز با خودش تکرار کنه که تمام کارهای این چندروز جبران گذشته بوده...نباید انتظاری داشته باشه تا اعصابی هم بهم نریزه!
YOU ARE READING
⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉
Romance↳🪭 Genres໑ ↲کمدی رمانتیک ~ درام ~اسمات~ازدواج قراردادی ↳🪭 Couples໑ ↲کایسو ~ هونهان~(کریسهو) ↳🪭 Summary໑ ↲برخورد یک عوضی زیرک ویک سرخوش ساده لوح درست مثل کوبش سیاه و سفیدو ترکیب تاریکی و روشنایی خیره کننده است! این داستان فرآیند تولد یک عشق از ا...