Chapter 7👘

255 85 85
                                    

-قربان چرا متوجه نمیشید این سالن امشب رزروه!
-نه انگار تو نمیفهمی من چی میگم!این برنامه ی هر پنجشنبه ی منه!
-اما شما سرموقع تشریف نیاوردید.خواهش میکنم اینجارو ترک کنید.فردا برای شما زمان ویژه ای درنظر میگیریم.
سهون که به اندازه ی کافی فریاد زده بود بی توجه به سمت درهای شیشه ای ورودی اسپا قدم برداشت اما قبل ازاینکه دستهاش به سطح تمیز و براق بچسبن مسئولین حراست شونه هاش رو قفل کردن:
-ولم کنید کله پوکااا!اون اینجاست آره؟میدونم که خودشهههه!بذار برم تو حرومزاده من نامزد اون عوضیممم!خیال میکنی خبر ندارم کی جامو گرفته؟اون دهاتی و آورده پاتوق مننن؟ولم کنننننن!
مردی که جایی در پس ذهن برای مدل درحال تقلا آشنا بود داخل راهرو ظاهر شده مقابلشون ایستاد:
-آقای دو مشکلی برای ورود ایشون ندارن.لطفا مقابلشون نایستید.










خانمی که مسئولیت پذیرش رو به عهده داشت با تردید جلواومد:
-اما ایشون بنظر نرمال نمیاـ...
نگاه تند اوه سهون که با خشم دوطرف اورکتش رو پایین کشیده صاف کرد سمتش نشانه رفت و زن به تندی سر به زیر انداخت.قدبلند مست تنه ای به نگهبانها زد و با کنارزدن موهاش طوری سریع داخل شد که انگار از قبل برای این ملاقات نقشه ریخته درحالیکه فقط پریشون و شکست خورده به دنبال تخلیه ی عصبانیتش بود و حتی مسیر رو اشتباه رفت!
مردی که مجوز ورودش رو داده بود به آرامی اسمش رو صدا زده در بخش حوضچه های معدنی رو نیمه باز نگه داشت...تک پسر خانواده ی اوه نیم نگاهی به صورتش انداخت و به محض داخل شدن طور دیگه ای غافلگیر شد!
صورت براق و بخارگرفته ی لوهان به جای برادر بزرگتر بهش لبخند زد و همونطور که حوله ی کوچیک رو دور شونه هاش میپیچید لب باز کرد:
-من برنامه ات و بهم ریختم؟واقعا متاسفم.













سهون که شدیدا شرمنده شده بود و تازه متوجه شده بود چقدر بهم ریخته بنظر میرسه دستپاچه انگشتهاش رو مشت کرد:
-نه نه من...یعنی...من معذرت میخوام که آرامشتو بهم زدم...راستش...آه...من خیلی احمقم.امیدوارم ببخشی.شب بخیر.
تند چرخید تا فرار کنه که پسرک نقاش گیرش انداخت:
-من مشکلی ندارم...اگه بخوای بمونی...میتونی به جای فریادزدن سر اون با من حرف بزنی...
چه فرصتی بهتر ازاین؟هرچند که هنوز هردو نسبت بهم معذب بودن و سهون احساس میکرد با خبری که امروز غروب همه جا رو فرا گرفت ب معنای واقعی له شده و دنیا روی دیگه اش رو بهش نشون داده اما باز هم این دعوت در مقابل سرزنش و مواخذه ای که خوب میدونست از فردا صبح قراره به سمتش روانه بشه یه تجدید قوای حسابی بود!
نیمرخش چرخید و خجالت زده به زمین خیره موند:
-اوضاع خوبی ندارم.نمیخوام ذهن تو رو هم بهم بریزم.












لوهان سر کج کرده لبخند محو و شیفته ای به رنگ آجری لباس که خیلی خوب روی صورت بُتش نشسته بود زد...مگه میشد این موقعیت رو از دست بده؟
-خودت میدونی...اما من وقت و حوصله اش رو دارم...به سنی هم رسیدم که مسائل زندگی دوستان و وارد زندگی خودم نکنم...اگه فکر میکنی نمیتونی اعتماد کنی اون موضوع دیگه ایـ...
-نه...اینطور نیست.بسیار خب.
پسر کوچکتر به سختی لبهاش رو جمع کرد:
-دکترم ورزش تو این آبها رو برام مفید میدونه.اما اگه تو مایل باشی میتونیم جای دیگه ای بشینیم.
-نه عالیه.صبر کن تا لباسهامو عوض کنم.












⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now