Chapter 22 🐉

487 99 443
                                    

-این پری قراره چقدر دیگه بخوابه؟رسیدیم!صدای سرحال سهون باعث بهم خوردن پلکهای جوان شد و بالاخره صورتی که با خواب رفتن سمت شیشه چرخونده بود به سمت مرد برگردوند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-این پری قراره چقدر دیگه بخوابه؟رسیدیم!
صدای سرحال سهون باعث بهم خوردن پلکهای جوان شد و بالاخره صورتی که با خواب رفتن سمت شیشه چرخونده بود به سمت مرد برگردوند.هنوز آنچنان به واقعیت برنگشته بود که با دیدن لبخندش لبخند ملایمی زد و با تکیه به دستها خودش رو کمی از روی صندلی که سهون خوابونده بود بالا کشید تا وقتی که جمله اش قطع شد:
-کجا اومدیـ....
طوری بااخم و نگاه وحشتزده ای به منظره ی ارتفاع خیره موند که انگار هیولای ترسناکی رو دیده و با ضربه ی کوچیک اون ساعدش لغزید و باز روی صندلی افتاد!پلاستیک مکجو و مرغ سوخاری از دست سهون افتاد ودستپاچه شونه هاش رو بلندو سعی کرد از نیمرخش منظور رو بفهمه...شاید از نزدیکی بیش از حد ماشین به لبه ترسیده بود...:
-لوهان؟...ترسیدی؟میدونم خیلی اومدیم نزدیک اما نگران نباش!من خیلی میام اینجا.ازاین بالا که به دریا نگاه میکنی حس خیـ...
-بببـ...برو...ازاینجا برو!
طوری دست مرد رو پس زد و سمت عقب ماشین چرخید که اون بینوا رو هم ترسوند!:
-چرا...اینطوری...
وقتی متوجه شد لوهان جدی قصد داره به ته ماشین پناه ببره صداش با حیرت بالاتر رفت:
-نترس لوهان!بذار برگردم عقب!نکننن!
"نترس""ترسو"کد های سیاه فعال شدن و پسر رو دیوانه کردن:
-میترسمممم!میترسممم میخوام برممممم!میفتمممم!

فریاد بی ربط و عجیب جوان عصبیش کرد اما وقتی متوجه شد انگشتهاش چطور با ترس درحال فرورفتن داخل چرم صندلی هاست تا پای سنگین و بیجونش رو بالا بکشه خودش رو کنترل کرد و با وجود تقلای لوهان کمی دنده عقب گرفت اما با تکون خوردن ماشین روی سنگ ها و شنیدن جیغش باز مجبور به توقف شد و سرش رو محکم بین دستهای خودش کشید:
-نهههههههههههههه!
-عزیزم چرا اینجوری میکنیییی؟
سهون درمانده و بلند پرسیدو بالاخره وقتی دست لوهان اینبار به پیراهن گرم خودش چنگ زد امید گرفت و بیشتر به تن فشردش...چشمهای سرخ و تباه شده ی جوان با ترس از روی شونه اش به لبه ی دره که با عقب رفتن ماشین هویدا شده بود خیره شدن و اونقدر واضح لرزید که دندونهاش بهم برخوردن و ضعف اعصاب این سه روز کار دستش داد تا دیگه نتونه خودش رو کنترل کنه!
مرد که نمیدونست چه کاری از دستش برمیاد با بغض شروع به تند دست کشیدن روی کمر و کتفش کرد:
-معذرت میخوام لوهان!بیخودترین کار دنیا رو کردم...خواهش میکنم یه چیزی بگو!بیدار شو لطفا!
یکی از دستهایی که دور شونه ها پیچیده بود کمی بالا برد تا اززیر موهای روی پیشونی به پوستش برسونه...انتظار این یخ زدگی رو نداشت!شاید فکر میکرد با هذیون بیماری راحت تر توجیهش کنه اما لوهان همیشه عجیب بود!...انگار اون گل آرومی که یک ساعت پیش دگرگون شده از حمام بیرون اومده آماده شد و تا وقتی که خوابش ببره لبخند و شادی از صورتش پاک نشد فرار کرده با این روح سرگردان عوض شده بود!
کمی عقب رفت تا صورت آروم گرفته اش رو ببینه و لوهان با چشمهای مرده سرش رو بالا آورد و گنگ بهش نگاه کرد...سهون با تعجب صورتی که انگار قطره ای خون زیر پوستش نبود و گودی زیر چشمها رو برانداز کرد...نمی که جلوی مردمکهای خودش رو گرفته بود با تند پلک زدن رو به این تصویر از بین رفت و حس کرد دستهاش با لمس کردن گونه های سرد لوهان لرز گرفتن:
-عزیزم؟... بگو که خوبی!
پلکهای جوان لحظه ای روی هم فشرده شدن و بدنش رو که بعد از اونهمه فشار بازوها انگار جزئی از تن سهون شده بود به سختی کند و عقب رفت:
-میخوام نفس بکشم...

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now