Chapter 3 👘

299 95 174
                                    

همونطور که جوان از نگاه های موذی و خریدارانه اش تو خودش جمع میشد عقب رفت و آسوده بازوش رو بلند کرده به پشتی صندلی تکیه داد و با حرکت چونه پرسید:
-چندسالته؟
کای با قیافه ی مچاله شده ای بی میل زمزمه کرد:
-چمیدونم!فکر کنم 24!میخوای چیکار؟






لبخند رضایتمند مرد کمی جمع شد!نسبت به خودش خیلی بچه بود و فقط قد هوا کرده بود!اما شاید این به کنترلش کمک میکرد!:
-ببینـ...اسمت؟
پسرک خفه خندید و سر بالا آورد:
-از آخر به اول رسیدیا!کای!حالا خودت بگو چه کاره ای؟
-یعنی باور کنم امروز هم منو نشناختی؟







چشمهای کای کمی ترسیدن و تنها به سرتکون دادن اکتفا کرد.دستهای اژدها بهم قفل شدن:
-اگه بخوای از این مهلکه نجات پیدا کنی چاره اش یه معامله و قرارداد دوستانه است!تو یه مدت کوتاه برای من کار میکنی و پولشو میگیری!بعلاوه ی زبون به حلق گرفتن!همین!
جوان که بیشتر مشکوک شده بود زیر چشمی خیره شد و کمی خودش رو دور کرد:
-تنها چیزی که به ذهنم میرسه قاچاقچی بودن توئه!اونم الان حله وقتی لو دادمت!







-یکی دیگه از شرطها هم اینه که فرض کنی اصلا مغز نداری و هیچ فکری نکنی!
لبهای سرخوش همچنان نیمه باز موندن و گیج بهش زل زد...کیونگسو کلافه از جا بلند شد و کنار پنجره ی کوچیک رفت.اونقدر جرعت نداشت که مستقیما خواسته اش رو بگه!درواقع کمی احساس شرم میکرد و از قضاوت میترسید!
-اصلا چیز خاصی نیست.فقط باید باشی و دهنتو ببندی!همینقدر.یعنی...من میخوام تو یه مدت یه نقشی و برام بازی کنی...یعنی...نقش پارتنرمو!
-یعنی شریک؟شریک چی؟خلاف و نیستما!تو یه خفت گیری ساده ریدم!









چشمهای اژدها عصبی بسته شدن و باز به سختی غرید:
-شریک زندگی!همسر! خودش نه نقشش!
-ها؟...آها فهمیدم!یعنی تو قراره یه جا خودتو شکل زنها کنی و من بشم شوهرت؟خخخ...چه کاریه خیلی ضایه اس!
رئیس که ذره ای این مزخرفات رو باور نمیکرد با حیرت و خشم چرخید اما دیدن چشمهای باریک شده و کودن جوان بهش ثابت کرد داره کارمای از دور خارج کردن و تحمل نکردن افرادی که بهره ی هوشیشون هزار برابر این پسر بود رو پس میده!
لات آفتاب سوخته ی خنگ!این دیگه کی بود؟همونطور که دنبال پاسخ درستی بود قدمی به جلوبرداشت که بالاخره کای که اصلا نمیخواست به اون حوالی فکر کنه گذر کوتاهی زد:
-ببینم نکنهـ...هیــــــن!خدااای بزرگ!









از جا پریدو چند قدم سمت در اتاق رو عقب عقب طی کرد و با دستهاش جلوی سینه صلیب کشید:
-اونی میگفت پشت صورت هر خوش قیافه ای یه شیطون سگ نشسته ولی من خر باور نمیکردم!نههه نزدیک نشووو!
کیونگسو که خسته سمتش میرفت رو متوقف کردو باعث شد کمی ملایم تر هدفش رو بیان کنه:
-ببین خوب گوش نکردی!همونطور که گفتم این فقط یه نمایشـ...









⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now