Chapter 21🐉

339 75 32
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


این سکوت دلنشین تا وقتی که با اصرار و لجبازی جوان مرخصش کنن ادامه پیدا کردو کای اجازه نداد کیونگسو با ری سونگ تماس بگیره و ساعت سه صبح بیخوابش کنه و این مهربونی های خطرناکش کمی اوقات رئیس رو تلخ کرد!
وقتی تاکسی مقابل برج متوقف شد آسمونی که زمین رو با مخمل سفید رنگ میپوشوند از پیراهن سرخ خودش رو نمایی میکرد و منظره ی نادری ساخته بود...
اژدها که پدرانه شالگردن بیربطی که لحظه ی رفتن بهش چنگ انداخته رو برای دور آخر دور چونه ی پسرک شیطونش که حالا بیحال و بیشباهت به اون بمب انرژی سر به شونه اش تکیه داده بود میپیچوند ، موقع پیاده شدن هم دستی که اینبار از ضعف سرد بود رو محکم بین انگشتهاش گرفت...
و موقعی که ماشین زردرنگ با دورشدنش میون یکدستی های کف زمین دو خط موازی میساخت چشمهای پف کرده ی کای بالاخره با صدای مرد که سعی میکرد کامل بیدارش کنه کامل باز شد و تونست صورت زیبای همسرش رو زیر نور گرم چراغ بلند و صحنه ی ناب اطرافشون تشخیص بده و لبخند بزنه...
-معذرت میخوام رئیس...
کیونگسو که حتی نمیخواست همین کوچکترین آثار بیماری رو توی صورتش ببینه و تمام این مدت گلوی بادکرده از بغضش رو به سختی مهار کرده بود اخم کرد:
-چی میگی وسط بوران بچه؟
پلکهای سنگین جوان باز و بسته شدن:
-چندساعته که اذیت شدی...تو...از وقتی که دیدمت همیشه خیلی خسته بودی...منم مثل کارها و آدمای دیگه نذاشتم استراحت کنی...الان باید تو بغلم میخوابیدی!


اژدها جاخورده و پراز احساسات مختلف لبهاش رو تکون داد اما نمیدونست چه جوابی باید بده!...چرا اینطوری هذیون وار حرف میزد؟باشستشوی معده هم که دیگه اثری از اون یه ذره شراب نمیموند!
نگاه کای اطراف رو کاوید و نفسش بخار واضحی توی هوا به جا گذاشت و پوزخند محوی زد...:
-پارسال...همین موقع ها...یکی از زنهایی که زیاد تو کازینو شرط میبست من و از بولداگ خواسته بود...وقتی دیگه قبول نکردم باهاش بخوابم آدماش دوروز آلونک امو ازم گرفتن...حق نداشتم زیر هیچ سقف دیگه ای برم...تو سرما تا صبح راه رفتم که گرم بمونم و یخ نزنم...نمیخواستم کم بیارم...
لبخند بانمکی میون سرگیجه زد و بی توجه به چشمهای پر از اشک و عصبی کیونگسو که در حال انفجار بود سر و تنش رو بی تعادل خم کردو بااین تعظیم لبهاش پشت شالگردن فرورفتن:
-متشکرم رئیس!...بخاطر تو من حالا همین موقع تو بهترین خونه ی این کشور زندگی میکنم!نه بخاطر قیمتش بلکه بخاطر آدمایی که توشن!...ازتون ممنونممم رئیس دو!
لبهای مرد که خیره به پشت سرش مقابل سینه اش بود باانزجار از لقبش لرزیدن...پارسال...این موقع؟...برف سنگین سال پیش رو خوب به یاد داشت!...یکی دیگه از جشنهای بعد از اهدای جایزه به برندش بود...آقای اوه باز روی اعصابش رفته بود و چون کیونگسو طعنه زده بود که مشکلی نداره و میتونه نامزدش رو کادوشده به پدرش پس بده؛ با سهون برای اولین بار جلوی اون پیرمرد دعوا کرده و بیرون زده بود!...وقتی پشت یکی از چراغ قرمز ها بااخم و غرولند کنان بیرون و تماشا کرد ری سونگ بادیدن سرباز چتر به دستی کنار خیابون تأسفش رو ازاینکه هیچ ماشینی این اطراف سوارش نخواهد کرد زمزمه کردو اژدها فقط پوزخند زد!...فقط همین!...
درسته که این واکنش بی مقدار زشت بود!...اما منصفانه نبود که به تاوانش الان بفهمه اون زمان چندین کیلومتر اونطرف تر کله شقی که حالا یه تیکه از قلبش بود زیر این برف بیرحم که امثال کیونگسو چیزی از زشتی هاش نمیدونستن عذاب میکشیده!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now