Chapter 24 🌪️

380 74 193
                                    

تیک،تیک،تیک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تیک،تیک،تیک...واقعا عجیب بود اما اونقدر غرق سکوت و سیاهی این زندان بزرگ شده بود که حتی صدای تکون خوردن عقربه های ساعت دستش رو هم میشنید!مرز بین خواب و بیداری رو گم کرده بودو فقط وقتی مجبور به پلک زدن میشد لحظه ای منظره ی اتاق رو میدید و باز هم محو شدنش رو تماشا میکرد...
اونقدر کرخت شده بود که باپخش شدن صدای رمز ورود و پا گذاشتن رئیس به داخل هم فقط به همون حالت منتظر شنیدن قدمهش روی راه پله و به آخر رسیدنش مونداما مرد که از سکوت و تاریکی دلهره گرفته بود تند سمت اتاقش اومد و با دیدن برجستگی زیر ملحفه ی نرم و پف دار با خیال راحت دستش رو کنار سر به چارچوب تکیه دادو لبخند کوتاهی زد...:
-کای؟
هنوز حوصله اش رو داشت؟میتونست نقش بازی کنه و به خواب ادامه بده؟یا هنوز یه چیزی مجبورش میکرد امیدی واهی به این مرد داشته باشه؟
جرعت نکرد به خودش جواب بده و مسخره بشه پس فقط غلتی زد...سری که مثل یه پتک سنگین شده آخرین قسمتی بود که از بالشت جدا شد از بس که خموده و بیحال بود... همونطور بیحوصله نشست...

رئیس از چارچوب جدا شدو جلواومد تا روی ملحفه ی پف دار مقابلش بشینه... خم شد و دکمه ی کوچیکی فشردو زیرنور آباژور چشمهای سرخ و پف کرده اش رو برانداز کردو نیمخندی زد:
-فکر نمیکردم خواب باشی!
خواب؟ شاید خوابش برده بود واقعا! اما با مغزی که از فکر کردن سِر شده و چشمهایی که بدون پلک زدن به قاب پنجره خیره بودن...زبونش حتی برای جواب دادن هم نمیچرخید... فقط ابرویی بالا انداخت و لبها رو به پایین خم کرد تا نشون بده دلیل خاصی نداشته...
چشمهای کیونگسو که هنوز باریک شده تمام صورتش رو زیرنظر داشتن آروم پایین اومدن... از پیراهنی که جلوی در روی زمین افتاده بود فهمید برهنه خوابیده اما ملحفه تا زیرسینه ی ستبرش رو پوشونده بود... نگاهش میخ برق زنجیر باریک گردنش زیرنور کم شد که روی دوطرف برجستگی های ترقوه هاش پیچ خورده و فرورفته بود...چرا هرچی میبوسید هوس از سرش نمیفتاد؟ اما نه! باید بیشترو بیشتر میدزدید برای روزهای قحطی!
-زود برگشتی...
باشنیدن صدای گرفته ی پسر حس سوزان نگاهش رو از پوست تیره اش جدا کرد :
-باید زودتر ازاین برمیگشتم!

پوزخندی که کای سریع خفه اش کرد رو گوشه ی لبش تشخیص داد و جوان بالبهای فشرده و ابروی بالارفته بامفهوم سرش رو تکون داد و یجورایی این جواب رو به سخره گرفت!
اما همسرش که نمرده بود! نمیذاشت این دل شیشه ای و نازک بیشتر ازین خش برداره!
اژدها کمی سمت دیوار متمایل شدوبا خیره شدن به آینه تک خنده ای کرد...:
-امروز... یاد اولین ملاقاتت باسهون افتادم... وقتی خواست بهم حمله کنه جلوم وایسادی... یه لحظه تعجب کردم، اما دیدم طرف اونو گرفتی... هه... حتی نصیحتش کردی با من درنیفته! فکر کنم دلت براش سوخت!
باز هم با تکون دادن سرش به طرفین خندید و کای معذب موهای صاف شده ای که حالا حسابی پف کرده بودن خاروند:
-اون موقـ...
-میدونم...مسئله اون نیست...
چشمهای مرد باز بهش برگشتن...برعکس قبل که سریع ارتباطش رو قطع میکرد تا رسوا نشه اینبار روحش ازاین مردمکهای درشت پیدا بودن و سرخوش حس میکرد نمیتونه ازشون فرار کنه !
انگشتهاش که پارچه ی شیری رنگ رو چنگ زده بود با دست کیونگسو جدا شد و اژدهای باشکوه آبی مقابل اخم ریزش آروم و طولانی پشت دست کشیده اش رو بوسید!وقتی صدای نفس هیجان زده و حبس شدنش به گوش مرد رسید باعث شد آهی بکشه... لعنتی! انگار کای میترسید ضعفش رو نشون بده!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now