بارها محکم و با صدا سر و صورت و موها رو مثل بیابانگرد به آب رسیده بوسید و اونقدر این استخوانهای یخزده و ضعیف شده رو بین بازوهاش له کرد و هرلحظه ذره ای بیشتر ازش در آغوش جا داد که کیونگسو نتونست بیشتر ازاین خستگی و تحمل کنه و با کمال میل زیر تب تابستونی پوستش چشم بست...کای بدنش رو ترسیده و بدون تلف وقت روی تخت کوچیک خوابوند و ناخوداگاه سر روی سینه اش گذاشت تا تپش قلب رو بشنوه...با شنیدن اون صدای سنگین و آروم، نفسش رو هرچند که هنوز خیالش راحت نبود فوت کرد و پلکهاش و بهم فشرد.
دستهاش محکم از کنار بازوها تا شونه های کوچیکش کشیده شدن و پارچه ی پیراهن رو همونجا چنگ زد..همونطور که آروم کناره ی صورتش رو به پوست مخملی که بین چند دکمه ی بالا مشخص بود میکشید کامل به سمت تن حبس شده زیرش چرخید تا چشمهاش چیزی و از دست ندن و بوی خوش مستقیم و سریع مشامش رو پر کرد...زنجیر ظریف و سفید نقره ای که زیر نور کم اتاق روی ترقوه ی رئیس به چشم اومد رو دنبال کرد و آروم سرانگشتهایی که از هیجان حضورش میلرزید زیر لبه ی دیگه ی لباس برد و حلقه ی عاج رنگ خودش با برق درخشانی که انگار میخواست دلتنگیش رو اعلام کنه هویدا شد و جریان برق از سر جوان رد شد و ماتش برد!
کمی روی آرنجش نیم خیز شد و نگاهش و بین انگشتر و صورت محبوب جابجا کرد...چندبار یاد اینکه مرد حلقه ی اون و از خودش جدا کرده افتاده غصه خوردو نگران آینده شد؟درحالیکه کیونگسو فقط جایگاه این یادگاری عزیز و ارتقا داده کف سینه نگه میداشت...
چشمهاش با لبخند و اشک جمع شدن...حتی جریان افکار هم بند اومده بود چه برسه به زبون چرب و حرافش...با نهایت ملاحظه و لطافت خم شد و همونطور که یادگاری قیمتی و بلور سینه رو درکنار هم میبوسید قطره ی ریزی هم از تیغه ی بینی سر خورد و روی خاک این سرزمین پراز راز نشست.
مدتی همونجا موند و ذهنش از همه چیز خالی شد...این احساس و حتی تو زندگی مشترکشون هم تجربه نکرده بود چون هیچوقت باور نداشت که این مرد اینقدر بهش علاقمند باشه...خوب بود...خیلی خوب...انگار درست از همین لحظه که سر روی سینه ی همسرش داشت و محتاطانه بغلش زده بود متولد شده...هنوز هیچ دردسر و زشتی و ستمی ندیده و پراز امید و روشناییه...درست مثل یه نوزاد بی تجربه...لبخندش بالاخره پژمرد...کاش رئیس هم خوب بود...کاش یه بار هم که شده با حال خوش و بی استرس و تشویش بین دستهاش آروم میگرفت...کاش فقط یه روز ساده و بی فکر و خیال و تجربه میکرد...یعنی باز چه مصبیتی به سرش هوار شده بود؟لوهان؟...اگه اون چیزیش میشد که کیونگسو...نه...دیگه توان حدس زدن آخرش و نداشت...
YOU ARE READING
⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉
Romance↳🪭 Genres໑ ↲کمدی رمانتیک ~ درام ~اسمات~ازدواج قراردادی ↳🪭 Couples໑ ↲کایسو ~ هونهان~(کریسهو) ↳🪭 Summary໑ ↲برخورد یک عوضی زیرک ویک سرخوش ساده لوح درست مثل کوبش سیاه و سفیدو ترکیب تاریکی و روشنایی خیره کننده است! این داستان فرآیند تولد یک عشق از ا...