Chapter 23 🐲

494 93 304
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


؟یه هدیه ی ارزشمنده!
چشمهای مرد هم همراه همسرش کمی مسخ شدن و بعد از نگاهی که بهم کردن سوال بعدی باعث شد رئیس تپش قلب بگیره:
-شما این سنگ و چه کسی هدیه گرفتید؟این یشم چطور به دست اون رسیده؟
جوری به لبهاش چشم دوخته منتظر بودن که کیونگسو شوکه چندبار پلک زدو صداش افت کرد:
-متوجه نمیشم مشکل چیه؟
لحظه ی شرم آوری فکر اینکه شاید کای واقعا یک سری فعالیتهای خطرناک داشته به ذهنش رسید و دندونهاش بهم فشرده شدن...اگه اینطور بودـ... خانم آشینا نیم نگاهی به همسرش انداخت:
-خودشه؟
با تایید گرفتن آهی کشید و شروع کرد:
-متاسفم...قصد نداشتیم همچین واکنشی نشون بدیم اما این سنگ مارو یاد یکی از دوستانمون انداخت.
مرد ادامه داد:
-همونطور که قبلا گفتیم یکی از علایق و سرمایه گذاری های ما جمع آوری جواهرات و اشیا آنتیکه...این یشم از آثار باستانی و گرانقیمت همین کشوره.چندین سال پیش وقتی جوان بودم و درمعامله با مافیا به دستش آوردم.البته خب...این شکل رو نداشت و خود سنگ دست نخورده بود!
تکون خوردن سر کیونگسو زوج رو مشتاق و مطمئن کرد!:
-بله...این...من اصلش رو دیدم.


لبخندی به لب خانم نشست و با دستی که روی شونه ی همسر گذاشت باهیجان بیشتری تعریف کرد:
-اون زمان کنزو برای رد شدن از مرز به مشکل میخوره یه گروه از ارتشی های افراطی کره به بهانه ای قصد ضبط کردن محموله اش رو داشتن...اون زمان زیاد اتفاق میفتاد چون خب همونطور که میدونی باور این مردم نسبت به ما تصحیح نشده.
-یک هفته داخل بازداشتگاه موندم و هیچکس بهم نمیگفت جرمم چیه یا قراره چه بلایی سرم بیاد اما یه روز بعد ازظهر که مجبور شدم بالاخره تعهد رو امضا کنم و بیخیال داراییم بشم تا بتونم برگردم خبر دادن افسر شیفت نیم سال بعدی همون روز تغییر کرده.برخلاف قبل که حتی درست بازجویی نشدم یه مرد واقعی و با شرف و روبروم دیدم که با چند تا سوال کوتاه خوب متوجه شد چه اتفاقی برام افتاده و ظرف یک ساعت ورق برگشت!وقتی کل پادگان با توبیخ و مجازات و بازپرسی بهم ریخت اموالم باز به من برگشت و مجوز عبور از مرز گرفتم  اما نمیتونستم راحت بیخیال بشم.اون آدم میتونست خیلی راحت چشم پوشی کنه و برای وجدانش هم بهانه ی کینه ی قدیمی رو ترتیب بده اما ترجیح داد عدالت و برقرار کنه!اون سنگ و بدون ذره ای تردید بهش بخشیدم اما نپذیرفت!ولی من مطمئن شدم که حتما باهاش ارتباط داشته باشم.چندسال معاشرت خانوادگی داشتیم تااینکه روز تولد فرزندشون من این هدیه رو که مثل یه امانت حفظ کرده بودم به این بهانه بهشون بخشیدم.آآآآه...اما متاسفانه بخت باهاشون یار نبود و بچه رو از دست دادن...
-منظورتون چیه؟
آقای آشینا کمی ازاین جدیت و تمرکز جا خورد و با نفس عمیقی پاسخ داد:
-سانگوو دشمنای زیادی داشت.روزی که همراه پسرشون از بیمارستان برمیگردن یه سری اتفاق میفته و فرزندشون رو از دست میدن!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now