انگار که کریس اون لحظه اونجاست و میتونه دوباره غنج رفتن دلش رو تماشا کنه با خجالت دستی به پیشونیش کشیدو باز گوشی رو قاپید...
بعد از چندبوق و گلوصاف کردنی بالاخره مرد پاسخ داد و سوهو هربهانه ای که در ذهن داشت فراموش کرد:
-از کجا فهمیدی؟
-چـ چی؟
-که الان یادت بودم؟
وکیل لگدی به قفسه ی باریک و کوچیک کتابهاش زد تا لبخند کش دارش رو جمع کنه:
-شیاد پیر!
صدای نفس عمیق مرد شنیده شد و ساکت موند...ازاونجایی که خودش همیشه رشته مکالمه رو به دست میگرفت سوهو رو از حاضر جوابیش پشیمون کرد...:
-الو؟
-اینجام...منتظرم...
-پس معطلت نکنم!
خیلی زود بهش برمیخورد!نق زد اما صدای آروم کریس رامش کرد:
-اتفاقا برای این وقتم آزادهانگشت سوهو لبه ی تابلو کشیده شد و حس کرد داره آب میشه:
-خب...آها!قرار بود بهم بگی این رئیس قلدرتون چیکار میکنه!
چشمهای مرد باریک شد و دود کم حجم پیپ رو کمی بیشتر بین لبها نگه داشت...:
-من هیچ خبری ندارم...اگه بخوای شماره ی رابطمو بهت بدم!
-حالا چرا قاطی میکنی؟
صدای سرفه ها طعنه اش رو برید:
-چی شد؟خوبیییی؟
کریس خسته زمزمه کرد:
-آره...سوال دیگه ای نداری؟
-نه!تو یه مرگیت هست!کجایی؟
-خونه ی پدریمم...خوبم.
-امروز...سالگردشه نه؟
مرد آروم تایید کرد و مقابل اتاق قدیمی و نورگیر خواهرش ایستاده و پوزخندی زد...:
-آدرس بده منم بیام اونجا!
قدمهاش متوقف شدن و متعجب پلک زد...:
-بیای...اینجا؟
-خب آره!اگه بمیری و تو اون خونه متروکه بگندی چی؟
کریس با تاسف تک خنده ای کرد:
-میخوای نجاتم بدی؟
-من کی باشم که تو کار طبیعت دخالت کنم؟وایمیسم یه گوشه تا وقت جمع کردنت برسه!
بالاخره صدای قهقهه مرد رو شنید و خودش هم با ذوق لبخند زد:
-یه روز خودت عزرائیل من میشی!باشه پسر خوب...بیا و تماشا کن!
تماس رو پایان داد و آدرس رو خلاصه پیامک کرد...نفس عمیقی کشید و دستها رو داخل جیبهای شلوارش فرو کرده برای بار هزارم تو این سالها بین این دیوارها قدم زد...از پدرش تقریبا هیچ اثری باقی نمونده بود چون اکثرا به موزه های هنر،گالری دولتی،خونه های مجلل خریداران یا صندوق امنیتی خونوادگی خودشون منتقل شده بود...اکثر این بذل و بخشش ها هم از طرف تک پسر خونواده بود و ازاونجایی که پدر هیچوقت دل خوشی از فرزند بزرگترش نداشت که ارثی از هنرش به اون هم ببخشه هه کیو مجبور بود بدون عکس العملِ محکمی تنها سرزنش کنه و حرص بخوره!
داخل اتاق رفت و روی روتختی قدیمی نشست...سالها پیش با ذوق از شجاعت و طغیانگری خواهرش اینجا کشیک میداد تا قبل ازاینکه پدرشون متوجه بشه هه کیو دونه به دونه ی طرح های جدیدش رو نشون بده و با غرور از آینده ای که ترسیم میکرد بگه...
خودش اما همیشه پسر خوبی بود...برعکس الگوی عاصی و افسار گسیخته ای که داشت هیچوقت مثل هه کیو با پدر درگیر نشد.معدل های بالا،نظم و انضباط مثال زدنی،مطیع دربرابر هر محدودیت و باید و نبایدی که پدر رسم میکرد...هرچند غیر منطقی!به ادبیات و خوش نویسی هانجا علاقه داشت و یونگ فقید هم اصرار و فشاری برای ادامه ی راه خودش روی شونه هاش نذاشت.
تنها جایی که خسته شد و اطاعت رو غیرممکن دید وقتی بود که معشوقه قدیمی رو به زندگی خودش راه داد...
حتی تصورِ مقاومت مقابل اون موجود پرسروصدا و شر و بیخیال براش سخت بود چه برسه به عمل کردنش!تنها راز شیرین وشیطنت پنهان زندگیش...بهش جرعت شکستن هر تابویی رو میداد...باعث میشد برخلاف مراتب آدابی که یادش داده بودن طولانی و آزاد بخنده و برای اولین بار به دنبال چیزی بره که دل خودش میطلبه نه رضایت پدر!تنها خاطره ی فراموش نشدنی جوانی و البته بزرگترین حسرت!فقط یه چیز رو هیچوقت ازش یاد نگرفت...اون حجم عظیم جسارت!اینکه از خودش بودن نترسه و به نظرات بقیه در مورد رفتار و سلایقش اهمیت نده!البته که تلاش هم کرد اما نشد...طوری تربیت شده بود که حتی از طرف خواهر یک دنده اش احساس مسئولیت میکردو ناخوداگاه مجبور شده بود وظایف اون رو هم به دوش بکشه و کم کم از ضعف و احترامی که براش قائل بود سواستفاده شدو تبدیل شد به اولین قربانی هدف یونگ هه کیو!
YOU ARE READING
⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉
Romance↳🪭 Genres໑ ↲کمدی رمانتیک ~ درام ~اسمات~ازدواج قراردادی ↳🪭 Couples໑ ↲کایسو ~ هونهان~(کریسهو) ↳🪭 Summary໑ ↲برخورد یک عوضی زیرک ویک سرخوش ساده لوح درست مثل کوبش سیاه و سفیدو ترکیب تاریکی و روشنایی خیره کننده است! این داستان فرآیند تولد یک عشق از ا...