Chapter 28 🏎️

262 64 76
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-چـ..چی؟تصادف؟کجاااااااااا؟
اونقدر هل شده بود که از فرد پشتِ خط خواست یکبار دیگه آدرس رو تکرار کنه و تلفن رو روی میز پرت کرده به بازوی رئیس که خشکش زده بود چنگ انداخت:
-کجا رفتی تووو؟زود باش!
وقتی اون تشر هم نتونست مرد رو از خلسه بیرون بیاره متعجب شونه هاش رو تکون داد و اسمش رو صدا زد!چشمهای کیونگسو که دودو میزدن به نگاهش افتادن...بیحال و خفه زمزمه کرد:
-کای...
-فکرای بد نکن!فقط بلند شو.
اصلا اون فاصله ی چنددقیقه ای تا ماشین چجوری طی شد؟کیونگسو واقعا تونست روی پاهای خودش راه بره؟این خیابون ها چه با سرعت از جلوی چشمهاش میگذشتن!حتی بخشها و مناطقی که ازشون رد میشدن به نظرش ناشناخته میومدن!
فقط از حافظه اش متعجب بود!چطور از اولین تصویر تاریک و نامفهوم کای از شب اول ملاقاتشون تا امروز صبح که طبق عادت بینیشون رو بهم کشید و بااون نگاه نگران و بوسه ی دوست داشتنیش بهش اطمینان داد زیاد تنهاش نمیذاره، اینقدر خوب توی ذهنش موندگار شده بودن!
کیونگسو که عملا هیچ خاطره ای از فاجعه چندین سال پیش تو مغزش باقی نمونده بود!حالا این دسته فیلمهای تند و بدون توقف که از جلوی چشمهاش رد میشدن کجا جا گرفته بودن؟
اصلا این تصادف چی بودو چطور اتفاق افتاد؟وضعیت همسرش چطور بود؟خم شدو هردودستش رو به صورت چسبوند و رنگِ پریده ی لبها و چشمهای وحشتزده اش رو پوشوند...تاعو که با منشی تماس گرفته بود تا به شماره ای که این خبر رو رسونده دست پیدا کنه با شنیدن غیرقابل دسترس بودنش مردد لعنتی فرستادو قطع کرد...:
-این دیگه یعنی چی!اه!...حماقت از خودمون بود که نپرسیدیم پلیسه یا کادر درمان!فقط آدرس جای تصادف و داد!چقدر مسخره هل شدیم!

اژدها به آنی از جا پرید و صدا از گلوی خشکیده اش کج و کوله بلند شد:
-یعنی الکی بوده؟
دستیار مشتش رو بالا آورد تا تایید کنه که صدای ناامید ری سونگ از جلو هردورو پژمرد!:
-اما من الان از پلاکش استعلام گرفتم...انگار...حقیقت داره...از پل...

ادامه نداد چون احتمال آسیب دیدن کای به همه ی جماعتی که این چندماه دوروبرش بودن غصه میداد...سر سنگین کیونگسو اینبار از پشت به تکیه گاه صندلی کوبیده شد و دندونهارو بهم فشرد...بلندشدن صدای گوشی و شماره ی ناشناس صفحه ناخوداگاه مجبورش کرد بااون ضعف پاسخ بده...شاید امید...:
-سلام آقای دو.روزتون بخیر...
فقط شنیدن صدای این مادرِ تازه به گمشده رسیده و منتظر رو کم داشت!دست و دلش با هم لرزیدن!:
-آقای دو؟اونجایید؟نمیخواستم مزاحم شما بشم اما دیروز اونقدر عجیب گذشت که فراموش کردم حتی شماره تماس پسرمو ازش بگیرم.خواسته ام از شما هم همینه.اگه میشد زودتر باز باهاش ملاقات کنمـ...الو؟
پلکهای کیونگسو محکم بهم فشرده شدن و از درون زجه زد..."عزیزممممم..."حالا میشد فهمید پرحرفی پسرک صاف و ساده به کی رفته!آخ...کاش برمیگشت به همه ی اون لحظاتی که پرخاش کرده و دستور میداد کمتر ورور کنه!حاضر بود همه ی کلمه های بی ربط و لوده اش رو با کل وجود ببلعه!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now