Chapter 2👘

390 104 241
                                    

مغزش به سرعت پرونده های بایگانی شده رو بررسی کردن!کی بود که میتونست همه ی وجود اوه سهون رو حداقل به همین میزان که اژدها عذاب میکشید بسوزونه؟
همونطور که به قدم برداشتن پیرزن تپل و بداخلاق بود خیره بود و غرق فکر نشست و دونه دونه مدلهایی که سهون خودش رو دررقابت باهاشون میدید از ذهن گذروند...اه اه!چقدر احمقانه و حقیر!نکنه حالا و بااین موقعیت باید میفتاد دنبال گول زدن بچه هایی که فقط هیکل گنده کرده بودن تا دوربینها و دخترها براشون غش برن؟علاقه ی سهون رو هم با کلی تردید و پافشاری و جان کندن پذیرفته بود!حساس بودن جایگاه و نامش و از طرفی گرایشش باعث میشد بیشتر خودش رو از بقیه دور ببینه و باور کنه هیچکس حقیقتا خودش رو نشناخته و دوست نخواهد داشت!چندساعت پیش هم که نتیجه ی اعتماد مثلا آزمون شده اش رو دیده بود!باید به همون خلوت قبلی برمیگشت و توبه میکرد از قراردادن قلب کمرو و بی اعتمادبنفسش تو همچین پرتگاه های خطرناکی!





سعی میکرد با این توجیهات قلقلکی که تائو بهش داده بود از مغزش دور کنه که سینی اسنک و میوه مقابلش قرار گرفت و نانا با ادا کمرش رو صاف کرد:
-خسته بودم به زحمتم انداختی!همه اشو قورت بده که بمونه بد میبینی!
کیونگسو نیم خند نامحسوسی زدودست دراز کرد، تائو معذب خودش رو جمع کردو تعظیم کوتاهی تحویل داد:
-واقعا خسته نباشید آجوما!هروقت که میام اینجا تلاش شما رو میبینم و با توجه به سنتون این قابل تحسینه!





پیرزن نگاه نچندان خوبی از گوشه ی چشم بهش انداخت و طوری که انگار ذره ای معلق درباده به حسابش نیاورده فاصله گرفت!دستیار ضایع شده و مظلوم خشک شد و کیونگسو تپق کوتاهش رو با قورت دادن تکه ای سیب خفه کرد و مشتش لبخندش رو پوشوندن!
دوست قدیمی تنه ای به شونه اش زدو ایستاد:
-هرهر!کمک حال تو ازین کمتر که نمیشه!
کیف پولش رو از روی میز برداشت و با چشم غره رفتن به دیوار آشپزخانه غرید:
-نمیدونم چرا ازشر این عجوزه خلاص نمیشی!هرچند به نفعته!همه رو از دورت پر میده!







کیونگسو که بی اشتها محتویات دهانش رو میجوید دستها رو بهم مالیدو لبخندی مصنوعی زد:
-یجورایی حکم پشه کش و داره!
-باشه!پس که اینطور!
دستیار قهر کرده سمت راهرو چرخید اما رئیس مثل همیشه دلش نیومد ناراحتش کنه:
-خودتو لوس نکن!دوساعت دیگه میام هلدینگ.پارچه هارو آماده کن.
خب برای تائو همینقدر کافی بود چون خوب میشناختش...برای عذرخواهی خجالتی ترازاین حرفها بودوقلباً دوست نداشت نزدیکان رو قهر ببینه!پس به دست تکان دادنی بدون چرخیدن اکتفا کردو بیرون رفت...نگاه مرد جامانده روی قاب عکس کوچیک روی میز بلند کنار پنجره ها افتاد...تنها عکسی که توی تمام آپارتمان به سختی اجازه ی خودنمایی گرفته بود!









تنها خاطره ای که تقریبا تمامش خوشی بود...دوسال پیش که سهون سفر به باهاماس رو ترتیب داده و باهزار دردسرو مخفیانه طراح معروف رو باخودش همراه کرده بود...کمی قبل ازاینکه ازش خواستگاری کنه و این لبخند بزرگ رو از دوکیونگسو بگیره جثه ی کوچیکش رو روی شن های صورتی محکم بغل گرفته و خواسته بود این عکس رو برای یادگاری ثبت کنن!









⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now