Chapter 6👘

334 85 117
                                    

کیونگسو که به سختی سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و عصبی نشه نیم نگاهی به عقب و سهون که پشت در شیشه ای دست به کمر پوزخند میزد انداخت و حرفهای کریس و آرامشِ حقیقت از یک سمت و غرور و نباختن تو این بازی از سمت دیگه مغزش رو گروگان گرفتن...
میکروفن ها عجول و دررقابت با هم جلوی لبهای اژدها و جوان رنگ پریده ی پشتش تکان میخوردن و حجم و هیجان جمعیت هردو رو به تنگنا انداخته بود.
بالاخره صدای کیونگسو که تلاش میکرد ازبقیه بلندتر باشه و هیاهو رو خفه کنه بلند شد:
-دوستان اول اجازه بدید بهتون بفهمونم چقدر از درگیری شما با زندگی شخصیم و این نوع دخالتها بیزار و عصبیم!دوما...
با آغاز مغلطه باز هم صداها بلند شد:
-ازدواج انجام شده؟کجا؟
-این تصمیم رو زمان مصاحبه ی سال نو داشتید؟وقتی گفتید بعد از سی سالگی به تشکیل خانواده فکر میکنید منظورتون این بود؟

-آیا دیده شدنتون با خانمها تو تمام این سالها یه نوع حفاظت از رابطه اتون بود؟
قلب رئیس فشرده شد...چه فکر و خیالهایی داشت...با یادآوری بی لیاقتی همون کسی که ذوق وخوشحالیش از شنیدن این جمله ها رو کور کرده بود که فقط یه حیله برای جنجاله انگشتهاش رو مشت کردو سر رو بالا گرفت.کای که دیگه چشمهاش از شدت اضطراب تار شده بودن هم این حالتش رو شناخته بود!اژدهای آبی لبخندی کنج لب نشوند:
-بسیار خب.اگه این مسئله گرهی از مشکلات شما و کشور حل میکنه باید تایید کنم تا خیالتون راحت بشه!

برای چند لحظه سکوت و شوک حتی عابرانی که موقع رد شدن پچ پچ میکردند یا توجه داشتن رو هم فرا گرفت!شاید همه طرفدار این مرد نبودن اما علنی شدن ازدواج یک مرد با مرد دیگه تو این کشور اون هم بااین شهرت!این قطعا موضوع خوبی برای کنجکاوی بود!
شاید این حمله و همهمه به ظاهر نشون میداد که همگی طلبکار یک افشاگری هستن اما هیچکدوم هرگز یک درصد حدس نمیزدن این مشهور محافظه گر اینقدر نترس باشه!شاید برای بینندگانی که تو وضعیت و گرایش مشابه این مرد بودن این صحنه بیش از حد رمانتیک به نظر میومد و بی اندازه عاشق بودن دوکیونگسو تصور و قلبشون فتح میشد اما فقط خدا و تعدادی که از انگشتان یک دست کمتر بودن میدونستن این دوقطب مخالف کمی تا انزجار تا حدمرگ فاصله داشتن و شعله هایی که داخل چشمها و صورت برافروخته اشون خودنمایی میکرد نشونه ی عشق نه بلکه حرص و بی طاقتی از مدتیه که قراره علاوه بر روز گذشته کنار هم با زجر بگذرونن!

کای که باور نمیکرد هنوز قراره داخل این تله ی این عنکبوت اسیر بمونه با برخورد دست کیونگسو به کمرش ناخوداگاه از جا پرید و نفسی که چیزی ازش نمونده بود کامل تو گلوش گیر کرد:
-البته برخلاف من که سالهاست به این رفتار شما عادت کردم پارنتر من از این شلوغی و کنجکاوی بسیار بیزاره وـ...
و بالاخره با فرار مسخره ی جوان از بین جمعیت ، چنگ زدنش به محافظ و دربان پشت سرش که راه رو بسته بودن و سکندری خوردن داخل راهرو و حتی تنه زدن به سهونِ مبهوت و رد شدن ازش نگاه های خندان و مات حضار و چشمهای سوزان رئیس به سمتش کشیده، جلب شد و مرد به هر سختی و عذابی که میشد توجهشون رو جلب کرد و سر و ته موضوع رو به هم دوخت تا هرچه زودتر به ساختمون برگرده و حق اون بچه رو کف دستش بذاره!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now