Chapter 27⏳

260 63 71
                                    

رکس در حد لیاقتش رفتار کنی! وقتی جوان دلگیر سمت نمای شیشه ای کنار تخت چرخید دست دراز کردو کل تن ظریف و مینیاتوریش رو بین بازوها گرفت تا بوسه ی طولانی ای روی موهاش بزنه:-این سر قشنگ تو نمیخواد از فکر مسموم اون عوضی خالی بشه؟یکم هم پیش من باش عزیزدلم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

رکس در حد لیاقتش رفتار کنی!
وقتی جوان دلگیر سمت نمای شیشه ای کنار تخت چرخید دست دراز کردو کل تن ظریف و مینیاتوریش رو بین بازوها گرفت تا بوسه ی طولانی ای روی موهاش بزنه:
-این سر قشنگ تو نمیخواد از فکر مسموم اون عوضی خالی بشه؟یکم هم پیش من باش عزیزدلم...به حرص خوردنت برای بقیه هم حسودیم میشه!
لوهان لبخند ضعیفی به نشونه ی احترام زد و چشمها باز روی چراغهای روشن ساختمون های اطراف چرخیدن اما انگشتهای سهون روی گونه ی مخالف صورتش رو بیشتر به سمت خود چرخوندن و گوشه ی لبش رو بوسید:
-سعی نکردن نگهت دارم که با نزدیک این آدما موندن بیشتر خودت و عذاب بدی!یکم هم به فکر خودت باش...رویاپردازی کن...اون سلیقه ی قشنگت و برای آینده به خرج بده...
بوسه ی دیگری میون لبها نشوند:
-درمورد خودمون حرف بزن...اصلا بهمون فکر میکنی؟چیزی به ذهنت میاد؟یا منو فقط با اسم اون به یاد میاری؟
نقاش پلکهاش رو محکم بهم فشرده سر تکون داد:
-معلومه که نه...
-پس چرا من اینطور فکر میکنم؟...احساس میکنم بدون کیونگسو برات معنایی ندارم...

لوهان میون بازوهاش چرخید تا بهتر با هم روبرو باشن و صورتش رو بین انگشتها دوره کرد:
-هرکسی از یه طریقی وارد زندگی کس دیگه میشه...من هم توسط اون باتو آشنا شدم...انکار کردن این ممکن نیست...اما اگه دوکیونگسو فقط یه منفعت به دولوهان رسونده باشه نشون دادن اوه سهون بهشه...تو نصف این راه و توی ذهن و زندگی من رفتی...اونقدر به نظرم خوب میومدی که پارتنرم و مثل تو تصور میکردم...چی بیشتر ازاین میخوای؟
مدل شرمنده سر روی شونه اش گذاشت تا صورتش مشخص نباشه...:
-اگه من و فقط ازاون سمت میشناسی که بیشتر باعث تاسفه...میترسم بخاطر گندکاریهای احمقانه ی گذشته بهم اعتماد نکرده باشی و نکنی!

دست جوان آروم پشت موهای سیاهش کشیده شدو گردن بلند رو تا منتها علیه کتفها طی کرد:
-من این مدت متوجه شدم که تو پشیمونی...و میخوام اینو یه فرصت برای هردومون بدونم...آره...انکار نمیکنم که میترسم چون این اولین بارمه...و چون تصویری از تو توی ذهنم دارم که میترسم شکسته بشه!اما زندگی برای من آسون نبوده...به جای اینکه با این ترسها و اضطراب توی تاریکی یه گوشه تنها بمونم و درعوض یه قلب خرد نشده ی یخزده داشته باشم ترجیح میدم بهش اجازه بدم یه جای گرم برای خودش پیدا کنه!شاید منم اون خوشی و خوبی و مست کننده رو تجربه کردم!منم لحظاتی داشته باشم که فکر کنم نمیخوام بگذرن و یادم برن!
صورت سهون عقب رفت و شعف و محبتِ چشمهای مرطوب و براقش زیر نور آباژور مشخص شدن...پیشونیشون رو بهم تکیه داد و آروم دستهارو روی بازوهای لاغر لوهان گذاشت:
-داری راجع به خودت حرف میزنی اما چرا من احساس خوشبختی میکنم؟

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now