Chapter 35🕳️

274 58 85
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


مسیر، مسیر همیشگی خونه نبود اما اهمیتی نمیداد...کیونگسو اونقدر ملک داشت که حسابش از دست در میرفت...حتی آخرین نقشه برای جبران افت سهام هلدینگ ایده ی تزریق دارایی خودش بود که باکی هم ازش نداشت!آهی کشید..هلدینگ...یونگ...اعتبار و کار...رئیس که الان همه ی اونارو داشت!مگه رابطه اشونو برای بردن تو این بازیها نباخت؟دیگه از چی شاکی بود؟...با لجبازی فکر کرد...
ماشین که متوقف شد به خودش اومد، عزمش رو جزم کرد که فرار کنه اما ری سونگ نگاه مصممش به خیابون رو گیر انداخت و با اشاره اش دونفر روی صندلیها کت بسته قفلش کردن و پسر با حرص نیم نگاهی به راننده انداخت و چندبار فریاد زد که اجازه بدن خودش راه بره اما نتیجه ای نداشت!وارد مجتمعی کوچکتر و خصوصی تر از محل زندگی فعلی شدن و مقابل چشمهای متعجب کارمندهای ساختمان جوان داخل آسانسور فرو رفت!
به محض ورود به آپارتمان اون دونفر تنهاش گذاشتن و ری سونگ جدی بازوش رو فشرده آروم لب باز کرد:
-من تورو خوب میشناسم پسر.مشکلتون هرچیزی که هست با فرار کردن درست نمیشه!باور کن اگه در بری رئیس دودمان همه امونو به باد میده تا برت گردونه!سر لج نندازش که خودت هم صدمه ببینی!بشین و صبر کن تا برسه!

کای که سر به زیر نفس های عصبی میکشید ساکت دستش رو پس گرفته پشت کردو ری سونگ با صبوری دست آسیب دیده اش رو داخل آویز برگردوند و بندش رو مرتب کرده بیرون رفت.صدای گویای دزدگیر که قفل شدن درو نشون میداد پوزخندی به لبهای پسر آوردو کلافه به اطراف چشم چرخوند.برعکس خونه ی بزرگ و دیزاین شده ی خودشون این واحد بیشتر به یه اقامتگاه مجردی شبیه بود.از پشت پنجره های بزرگ منظره ی جنگل حومه ی شهر مشخص بود و اتاق خواب مجزایی وجود نداشت و تخت گردی مقابل ویوی سرسبز قرار گرفته بود و تزئین و وسایل اندکش نشون میداد آنچنان قابل زندگی نیست!
آروم روی تشک نشست و بدون اینکه کلاهش رو برداره به پهلو دراز کشیدو پاهارو داخل شکم جمع کرده دستها رو بین زانوها گذاشت.تابه حال انقدر توی زندگیش تحت فشار استرس نبود...فکر اینکه چی و بگه و چیکار کنه که قولش به عموجون زایل نشه،واکنشش به دیدن رئیس چطور خواهد بود و اصلا چطور پیش میره مغزش رو میجوید.نکنه کیونگسو به سرش میزدو اینجا زندانیش میکرد؟همچنان با خودش درگیر بود که صدای باز شدن در اومد و تپش قلبش به صدهزار رسید!

⌊ 🪞 🅹🅴🆁🅺&ⒿⓄⓄⓁⓎ 🪞 ⌉Where stories live. Discover now