هادونگبو مضطرب دست های عرق کرده همسرش رو مابین انگشتانش گرفت و با نفس های عمیقی که پشت سر هم میکشید، سعی در حفظ آرامش خود داشت.
بغض راه گلوی ملکه مادر رو بسته بود و اون هیچ تصمیمی برای شکوندن سد قطرات اشک جمع شده پشت پلکهاش نداشت؛ نه تا زمانی که فرزندان و خدمتگزارانش، شاهد حرکات چهره و احساسات اون بودند و همه چیز رو زیر نظر خود داشتند.
داوونگون به سختی و با نفس های منقطع، چندین سرفه خشک و خونین زد که باعث شد رد سرخ بیرون آمده از دهانش بر هانبوک طلایی همسرش به جا بیفتد.
لبهای خشک شدهاش رو با نفس های عمیق و صدادار از هم فاصله داد و انگشتان بیجانش رو به پایین پیراهن ولیعهد که کنار تخت ایستاده بود، چنگ انداخت. امشب، قبل از اینکه جانش رو برای همیشه از دست بده، باید یک سری تصمیمات رو با جانشین تاج و تخت چوسان درمیون میگذاشت.
_من... معلوم نیست که... تا... کی زنده... بمونم... ملک ... ملکه، ولیعهد... باید تا قب... قبل مراسم تاج گذاری... ازدواج کنن... وگرنه مردم سرزمین... ایشون رو بیمسئولیت... یاد میکنن...
هادونگبو که طاقت شنیدن صدای خشدار همسر ضعیف و نیمه هوشیارش رو نداشت، با چهرهای مضطرب و آویزان به سمت ندیمه میانسال که بین چارچوب در ایستاده بود چرخید.
_سریعا پزشک اعظم رو به اینجا بیار... عجله کن!
ندیمه به سرعت، با اتمام جمله ملکه سرپا ایستاد و با چنگ زدن دوطرف دامن پیراهن یاسی رنگ خود، تعظیم نصفه نیمهای کرد و از اقامتگاه امپراطور خارج شد.
داوونگون با تقلا خس خس میکرد و با هر سرفهای که سر میداد، قطرات و لخته های خون از بین لبهاش بیرون میپاشید و هر بار به سمتی پرت میشد.
_چانیول پسرم... میخوام... قب.. قبل از اینکه کاملا جونم رو... از دست... ب... بدم... مطمئن بشم که همسر خوبی رو برای خودت... انتخاب میکنی و... قرار نی... نیست... کشور عظیم چوسان رو به دست... آدم بیلیاقتی بسپری.
کلماتی که مرد کنار هم قرارشون میداد انقدر ضعیف بیان میشدن که گوش های ولیعهد، به زحمت اونها رو شکار میکرد. گردنش رو پایین آورد و مستقیم به چشمان مشکی داوونگون خیره شد.
_بله پدر جان... قسم میخورم بهترین گزینه رو انتخاب کنم... شما نگران نباشید.
داوونگون از درد نالید و برای بیرون اومدن نفسش، دهانش رو تا نیمه باز کرد و با تیر کشیدن ناگهانی قلبش فریاد خفهای زد.
نفسهاش به سختی بیرون میاومدن و مطمئن بود چند دقیقه بیشتر زنده نیست. نمیتونست بدون به زبون آوردن خواستهاش از این دنیا بره، حتی اگه نفس کشیدن براش دشوار شده بود باز هم باید حرفش رو میزد.
YOU ARE READING
『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』
Fanfiction🦋☽ زیبــای وحشـی Complete ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیون، امگای زیبایی که به دستور امپراطور مجبور به ازدواج با اون آلفای روانی میشه. پارک چانیول،...