این پارت یکم طولانیه، لطفا بهش توجه کنید🤍
-------------دو طرف لباسش رو به هم نزدیک کرد و با پایین اومدن از روی تخت، به طرف قفسه های گوشه اتاق قدم برداشت. مدت ها پیش تونسته بود نقاشی چانیول رو تموم کنه و برای این که اون رو به امپراطور نشون بده هیجان زده بود!
روز تولد چانیول با دعوت چانگسو به قصر اومد و مسئولیت نقاشی از چانیول رو به عهده گرفت، اما اون شاهزاده اخمو و مغرور بیتوجه به حضور بکهیون با چندین گیسانگ ازش فاصله گرفت و برای گذروندن شبش به حجله های داخل قصر رفته بود.
نگاهش رو به چشم های نقاشی شده چانیول دوخت و لبخند محوی روی لب هاش نشست.
ساعت ها از نبود چانیول میگذشت و برخلاف حرفی که زده بود هنوز ازش خبری نشده بود؛ به طرز احمقانهای عادت کرده بود قبل از خوابیدن دست های چانیول دور کمرش حلقه بشن و زیر شکمش رو ماساژ بدن، نوازش های چانیول براش مثل دارویی قوی اعتیاد آور بود، همون دارو هایی که برای تهیهاش باید صد ها نفر به دل کوه ها میرفتند و با گشتن داخل کلی غار بالاخره اون رو پیدا میکردند و برای امپراطور میبردند تا پاداش بگیرند. وجود چانیول بهش گرمای خورشیدی رو میداد که وسط یک روز بهاری در حالی که روی چمن های خیس دراز کشیده نور و گرماش به صورتش میتابید و مثل آغوش پدرش به امگا آرامش میداد.
بکهیون از عاشق شدن میترسید، از اینکه عاشق چانیول بشه و بعد، از سمتش آسیب ببینه وحشت داشت و هربار سعی میکرد با یادآوری مرگ بچهاش، به تپش های گرم قلبش پایان بده؛ اما باز هم چانیول به طرفش میاومد و با به آغوش کشیدنش اون رو به تردید میانداخت.
عاشق چانیول شدن براش شبیه به شنا داخل اقیانوس بود، مثل نزدیک شدن به خورشید سوزناک و ریسک بالا رفتن از پشت بام خانه های بزرگ.
چهره نقاشی شده چانیول رو به کمک بند کوچیکی که روی میز افتاده بود به دیوار اتاق وصل کرد و با صاف کردن برگه روی دیوار، چند قدم به عقب برداشت تا اون رو بهتر ببینه. با کج کردن سرش دست هاش رو به هم قفل کرد و به جای خالی کنار چانیول خیره شد.
باید بعد از به دنیا اومدن فرزندشون تصویر سه نفره خانوادگی رو نقاشی میکرد و اون رو هم کنار نقاشی چانیول قرار میداد.
لب پایینش رو هیجان زده بین دندون هاش گرفت و دستی بین موهاش کشید که با برخورد انگشتش به شی فلزی بین موهاش، اخم هاش رو توی هم برد و اون گیره کوچیک رو سریع بیرون آورد و به کاغذ کوچیکی که بهش وصل شده بود نگاه انداخت. با خوندن جملهای که روی کاغذ نوشته بود ابروهاش بیشتر از قبل به هم گره خوردند و نفس هاش رو به شمارش انداخت.
"فردا صبح نزدیک رودخانه چوسونگی منتظرتونم عالیجناب، لطفا خودتون رو برسونید".
***
YOU ARE READING
『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』
Fanfiction🦋☽ زیبــای وحشـی Complete ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیون، امگای زیبایی که به دستور امپراطور مجبور به ازدواج با اون آلفای روانی میشه. پارک چانیول،...