-چپتـر سی و دوم-

852 193 32
                                    

روز ها به سرعت می‌گذشتند و هر لحظه شکم بکهیون بیشتر از قبل برآمده می‌شد، در این سه ماه هیچ ملاقاتی با چانیول نداشت و تمام روزش رو طبق خواسته چانیول داخل اقامتگاهش می‌گذروند و هر از گاهی به همراه چانگسو تا رودخانه می‌رفتند و کمی داخل باغ سلطنتی قدم می‌زدند. از زمانی که چانیول رفته بود دو بار هیت شده بود که با داروی جدید پزشک دربار تونسته بود اون رو کنترل کنه.

کمتر از چند روز دیگه پدرش به چوسان برمی‌گشت و بکهیون بالاخره می‌تونست بعد از دوسال اون مرد رو به آغوش بکشه و عطرش رو استشمام کنه. می‌دونست پدرش همیشه آرزوی دیدن نوه‌اش از سمت بکهیون رو داشت و بکهیون برای رسیدن روزی که پدرش از بارداری‌ش مطلع بشه کلی هیجان داشت.

چانیول گفته بود اجازه میده بعد از برگشت پدرش، خواهر و برادرانش رو هم ببینه و برای مدت طولانی با اون ها وقت بگذرونه، حتی قول داده بود یک روز لوهان رو به قصر دعوت کنه تا بکهیون از دلتنگی بیرون بیاد.

بعد از اینکه چانیول از قصر رفته بود، بکهیون با رفتن به اقامتگاه سابقش تونسته بود هانبوک ابریشمی زیبایی که شاهزاده کیونگسو برای دیدار اول به فرزندش هدیه داده بود رو پیدا کنه و بعد از کمی گشتن داخل اقامتگاه، نقاشی نصفه کاره چانیول رو هم به اقامتگاه فعلی خودش و همسرش برده بود و تصمیم گرفت برای سرگرمی خودش اون رو کامل کنه؛ اما متاسفانه چانیول طی این چند سال تغییرات زیادی داشت و این کار نقاش جوان رو سخت می‌کرد. پس تصمیم گرفت اون رو کنار بذاره و نقاشی جدیدی از همسرش بکشه و هر بار به خودش یادآوری می‌کرد اون نقاشی فقط برای سرگرمی کشیده می‌شد و دلیل دیگه ای هم نداشت. گرچه بکهیون کم کم داشت باور می‌کرد که دلتنگ چانیول شده و شب ها با تصور چشم های چانیول به خواب می‌رفت. نمی‌خواست به خودش این باور رو بده که ذره‌ای علاقه به همسرش پیدا کرده، چون بکهیون قسم خورده بود هرگز به دوست داشتن آلفا فکر نکنه و امیدوار بود سر این قولش پایدار بمونه.

چانیول کسی بود که فرزندش رو ازش گرفت و خانواده‌اش رو ازش جدا کرد، بکهیون رو تا پای مرگ کشوند و بدون اینکه هیچ توضیحی ازش بخواد اون رو شکنجه کرد و عذابش داد. بکهیون نمی‌تونست آلفا رو ببخشه. حداقل هنوز نه.

قلموش رو کنار گذاشت و با تکیه زدن به تنه تنومند درخت پشت سرش، سعی کرد ریلکس کنه و نفس هاش رو به آرومی بیرون داد. جدیدا با انجام هرکاری سریع به نفس تنگی می‌افتاد و این یه جورایی عذابش می‌داد.

شکم برآمده‌اش نشون دهنده تمام این سختی ها و سختی های پیش رو بود و این برای بکهیون در کنار حس ترس، حس شیرینی داشت!

انگشت های ظریفش رو روی شکمش کشید و با بالا آوردن تصویر نقاشی شده چهره چانیول لبخند کمرنگی روی لب هاش نشوند؛ سه ماه و هفت روز از آخرین دیدار اون زوج می‌گذشت و در این مدت زمان بکهیون حس می‌کرد واقعا داره دلتنگ همسرش میشه و هربار سعی می‌کرد با این تفکر که این دلتنگی فقط برای وجود بچه گرگ داخل شکمشه خودش رو قانع کنه.

『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』Where stories live. Discover now