سر بکهیون به آرومی بالا اومد و با انداختن نیم نگاهی به چانیول، گردنش رو پایین آورد. بیشتر از قبل توی خودش جمع شد و نوک انگشت های دستش رو به زانوش فشار داد.
چطور میتونست بخوابه وقتی تا چشم روی هم میذاشت صدای گریه بچهاش مثل میلهای داغ توی قلبش فرو میرفت و ذره ذره از وجودش رو به آتش میکشید؟
بکهیون میتونست ببینتش. میتونست صدای خنده و گریه هاش رو بشنوه. میتونست چهره زیبا و بچگانهاش رو که از بیرون سلول بهش خیره شده ببینه و چقدر حیف بود که بکهیون با هر حرکت کوچیکی برای نزدیک شدن بهش، شاهد غیب شدن فرزندش میشد.
بچهای که توی شکمش بود یک دختر خواستنی بود. طبق خواسته خودش یک دختر بود و اونقدر چهره زیبایی داشت که میتونست همه رو مسخ خودش کنه.
موهای مشکی بلندش و چشم های درشت و کشیدهاش و لبخند درخشانی که میزد. اون بچه یه ترکیب زیبا از دو پدرش بود که چانیول نابودش کرد. مطمئن بود توهم نمیزنه و اون رو میبینه.
صورتش رو بین پاها و سینهاش برد و دستش رو روی بازوش کشید.
_تنهام بذار آلفا.
با صدایی که به زور از ته گلوش بیرون میاومد گفت و بدنش رو به دیوار سرد سلول کشید.
_چرا با اون آلفا رابطه داشتی بکهیون؟
صدای محکم چانیول داخل زندان خالی اکو انداخت و تن بک رو به لرزه در آورد.
چرا با اون آلفا خوابیده بود؟ اون هیت شده بود؛ ولی چرا الان دیگه هیت نبود؟ یعنی اون میتونست یک به هم ریختگی فیزیکی ناگهانی باشه؟
اهمیتی به سوال چانیول نداد. پلکهاش رو روی هم گذاشت و بغضش رو قورت داد.
تمام تنش کبود شده بود و جای زخم هایی که چانیول براش ایجاد کرده بود میسوخت و احساس کوفتگی میکرد.
_جواب بده لعنتی فاحشه... دوست داری تا دوباره شلاق بخوری؟
اتمام جمله چانیول همراه شد با باز شدن در سلول و نزدیکتر شدن آلفایی که از هر بهانهای برای زخمی کردن بکهیون استفاده میکرد. حس وحشت کل وجود بکهیون رو پر کرده بود اما سعی میکرد آروم بمونه.
2 دقیقه توی سکوت گذشت و بکهیون فکر میکرد چانیول دیگه از اونجا میره؛ اما با کشیده شدن موهای مشکی کوتاهش بین مشت قوی همسرش، سرش به عقب پرت شد و فهمید که رفتن امپراطور فقط یک دلخوشی احمقانه بوده که بهش فکر کرده.
لبهاش رو به هم فشار داد و سعی کرد ناله دردناکی که تا پشت لبهاش اومده بود رو پس بزنه.
_ازت سوال پرسیدم و جواب خواستم بکهیون... یا جوابم رو میدی یا-
_یا چی؟ دیگه به کی میخوای صدمه بزنی؟ به من؟ باشه بیا تا جون داری شکنجهام بده ولی چرا... فقط بهم بگو چرا... چرا کشتیش؟... چرا بچه خودتو کشتی؟... چطور تونستی بکشیش؟... تو اونقدر وحشی و... عوضی... هس... هستی که... به بچه خودت... به... بچه خودت رحم... نمیکنی.
YOU ARE READING
『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』
Fanfiction🦋☽ زیبــای وحشـی Complete ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیون، امگای زیبایی که به دستور امپراطور مجبور به ازدواج با اون آلفای روانی میشه. پارک چانیول،...