-چپتـر سی‌وششم-

855 202 75
                                    

صدای جیغ اینموک تنها چیزی بود که در اون فضا می‌شد شنید و با هر باری که صدای ناله های دردناک زن قطع می‌شد، ندیمه های پشت در با نگرانی هم رو به آغوش می‌کشیدند و با دل‌گرمی، به هم اطمینان می‌دادند که ملکه دوم زنده می‌مونه و آسیبی نمی‌بینه.

نزدیک به یک ساعت از زمانی که چانیول به اونجا اومده بود می‌گذشت و در این مدت تنها نگرانی که داشت سلامت فرزندش بود. چانیول هر چند علاقه‌ای به اینموک نداشت، اما حس پدرانه اش نسبت به اون توله گرگ هیچ وقت قرار نبود از بین بره.

پشت در چوبی اقامتگاه، چندین ندیمه و خواجه با نگرانی و آشفتگی ایستاده بودند و چانگسو همراه با ملکه هادونگبو برای نظارت کار پرستار و پزشک اعظم به داخل رفته بودند.

اینموک همسرش بود. کسی که در نبود بکهیون تمام وظایف اون امگا رو به گردن گرفته بود و با کمک به چانیول تونسته بود سرزمین چوسان رو اداره کنه و چانیول امیدوار بود در این زایمان سالم بمونه؛ گرچه همچنان سلامتی فرزندش اولویت قرار داشت!

با صدای جیغ بلند اینموک و بعد صدای گریه ضعیف نوزادی، احساس گرمای عجیبی تمام وجودش رو دربر گرفت و بعد با دیدن لبخند خوشحال ندیمه ها سعی کرد لبخند کمرنگی روی لب هاش بیاره و نفسش رو به آرومی بیرون داد.

نگاهش رو به ندیمه هایی دوخت که با خوشحالی دست هاشون رو به هم می‌کوبیدند و با بغل کردن همدیگه صدای خنده هاشون حیاط قصر رو پر کرده بود و باعث لبخند بقیه افراد ایستاده در اونجا می‌شدند.

با باز شدن در کشویی اقامتگاه و بعد بیرون اومدن چانگسو از اتاق نسبتا بزرگ ملکه دوم، نگاه همه افراد حاضر در اونجا مشتاقانه به طرف زن آشفته کنار در چرخید و بعد با دیدن صورت اشکی شاهدخت، طوری که انگار تا چند لحظه پیش هیچ صدای خنده‌ای در کار نبود، تمام فضا رو سکوت برداشت و با صدای گریه بلند چانگسو، چانیول شوکه تکونی سرجاش خورد و دست های گره شده‌اش رو باز کرد. با قدم های بلند خودش رو به چانگسو رسوند و با گرفتن از شونه های افتاده خواهرش، نگاهش رو به چشم های اشکی چانگسو داد.

با دیدن قطرات اشکی که لجوجانه گونه های چانگسو رو رد می‌انداختند وارد اتاق شد و به پرستاری که با انجام یک سری حرکات پزشکی سعی داشت ضربان قلب همسرش رو برگردونه نگاه کرد؛ اما تمامش بی فایده بود، اینموک قرار نبود تپش های قلب یخ زده‌اش رو بار دیگه به دست بیاره.

با تشدید گرفتن صدای نوزاد سرش رو به طرف دختری که اون رو بغل گرفته بود چرخوند و با دیدن بچه برهنه ای که بین پتوی سفید رنگی پیچیده شده بود نفسش رو عمیق بیرون فرستاد. دست های مشت شده‌اش رو کنار بدنش رها کرد.

_نوزاد رو نزد عالیجناب بکهیون ببرید و از ایشون درخواست کنید تا زمانی که دایه‌ای برای شیر دادن به فرزندم پیدا بشه ازش نگهداری کنه.

『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』Where stories live. Discover now