-چپتـر سـی‌اُم-

806 192 21
                                    

سلام دلبرا، ما اینجاییم با یه پارت دیگه از زیبای وحشی؛ لذت ببرید و به ما هم انرژی بدید🫀✨
-------------------

با صدای ندیمه که ورود بکهیون رو اعلام می‌کرد، نگاهش رو از برگه بین انگشت هاش گرفت و به ندیمه کنارش دستور داد تا اونجا رو ترک کنه و اون دو رو تنها بذاره.

بکهیون با لب های خندان و سینی چوبی که روی دست هاش گرفته بود، به طرف امپراطور قدم برداشت و سینی تقریبا سنگین رو روی میز گذاشت و دستی به هانبوک آبی رنگش کشید.

_براتون نهار آوردم سرورم... انگار برای صرف نهار هم وقت نمی‌کنید.

چانیول دستش رو روی پیشونی‌اش کشید و بدون اینکه به چهره بکهیون نگاهی بی‌اندازه، کتاب سنگین و خاکستری رنگی رو از داخل قفسه ها برداشت و روی میز مخصوص کارش گذاشت و قلمو رو به دست گرفت.

_ممنونم... میتونی بری بکهیون.

بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت و لبخندش رو جمع کرد. چرا مثل یک احمق لبخند زده بود و برای همچین آدمی غذا آورده بود؟ دلش می‌خواست همون‌جا ذوب بشه و درون زمین فرو بره.

_من شبیه ندیمه های قصر هستم... چانیول؟!

بکهیون درحالی که دیگه سعی در محترمانه نگه‌داشتن لحنش نداشت به میز چانیول نزدیک شد و دست هاش رو روی میز ستون کرد. با چشم های بی‌حس به چانیولی که هنوز مشغول نوشتن چیزی داخل کتاب بود خیره شد.

چانیول که متوجه عصبانیت بکهیون از لحنش شده بود، سرش رو بالا گرفت و تکیه‌اش رو به صندلی چوبی‌اش داد و به چشم های بی‌حس اما خشن همسرش خیره شد. نفس عمیقی کشید و به‌خاطر سردردی که داشت انگشت شستش رو روی چشم هاش کشید. هنوز هم به خاطر وضعیت مادرش نمی‌تونست به خوبی روی کارهاش تمرکزی داشته باشه.

_نه، من معمولا از ندیمه هام تشکر نمی‌کنم اما وقتی نیاز باشه که تنها باشم باید تنها باشم و تو هم باید از در بیرون بری امگا.

بکهیون نیشخند صداداری زد و از میز چانیول فاصله گرفت و سعی کرد با قدم زدن دور صندلی چانیول، اعصابش رو به هم بریزه.

واقعا از خودش بدش می‌اومد که باعث شده بود تا احمق و ساده لوح به‌نظر برسه. پیش خودش چه فکری کرده بود؟ به جا آوردن دِین همسری؟ یا محبت کردن به همسری که باعث عذابش شده بود؟ از این به بعد در خاطرش نگه‌میداشت چانیول همون کسی بود که فرزندش رو به قتل رسوند. شاید در این صورت هیچوقت خیال محبت به این آلفا به سرش نمی‌زد. اگر فرزندش زنده می‌موند حالا دوسال سن داشت و بکهیون با هربار فکر کردن بهش آتیش درونش رو بیشتر شعله ور می‌کرد و از همسرش متنفر می‌شد. اون مرد لیاقت دوست داشته شدن رو نداشت؛ پس بکهیون هم انجامش نمی‌داد!

_من ملکه این سرزمین هستم نه ندیمه‌ای که مثل یک وسیله بی‌ارزش باهاش رفتار بشه!... می‌دونی چیه؟

『𝐖𝐢𝐥𝐝 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲🌛』Where stories live. Discover now