گرمای ملایم افتاب صبحگاهی حالا تبدیل به شعله ای سوزان شده بود که پوست را سرخ و موهای اطراف شقیقه را از عرق مرطوب میکرد. تهیونگ صبح هم به سمت داخل شهر رفته بود و اینبار یونگی مسیر متفاوتی رو در پیش نگرفت پس با میزان علاقه ی کمتری اطرافشو وارسی میکرد. فکر میکرد قرار بود که خودش تنها کسی باشه که یونگی را همراهی میکنه اما وقتی که دوباره اون پسرک بور که البرت نام داشت را دید که دنبالشان راه افتاده بی اراده چشمی تو حدقه چرخوند. این پسر رسما دم این ارباب جوان شده بود. بیشتر البرت بود که با یونگی گفتگو میکرد و اون هم هر بار از جواب دادن هیچ طفره ای نمیرفت اما جوابهاش ساده و کوتاه بودن. وقتی تهیونگ هیچ رایحه ای از اون پسر دریافت نکرد به بتا بودنش پی برد اما نکته ی عجیب دیگه این بود که رایحه ی یونگی بسیار ضعیف و ملایم بود و این تهیونگ را به این فکر انداخت که شاید درجه ی خون الفای یونگی پایین باشه؟ هر چه که بود تهیونگ به شامه ی خودش بسیار اعتماد داشت. در تمام طول مسیر حرفی به میان نیاورده بود، تمایلی هم نداشت. به هرحال حرفی هم برای گفتن به اون پسری که شناخت چندانی ازش در دسترسش نبود نداشت. همانطور که قبلتر اون مرد راننده گفته بود، تکنولوژی در این شهر کوچیک پیشرفت چندانی نداشت. اتومبیلی در خیابان های سنگی اینجا دیده نمیشد و حتی تعداد کالسکه ی زیادی هم در کار نبود. اما گاری های پر از محموله های کشاورزی که به اسب وصل شده و کشیده میشدن به تعداد انبوهی به چشم میخورد. نمیدونست چرا یونگی نه اسب و نه کالسکه ای از عمارت نیاورد و در عوض تا اینجا قصد پیاده روی کرده بود. اما تهیونگ کاملا از اینکه مجبور بود تو این هوای شرجی و در این شهر قدم بزنه ناراضی بود. بالاخره بعد از تمام این مدت یونگی به عقب برگشت و نگاهی به تهیونگی که از پشت سر همراهیش میکرد انداخت. حالت صورتش اروم بود. چشم های ریزش با اینکه بخاطر سایه ی کلاهش از نور در امان مانده بودن اما هنوز هم کمی ریز شده بود. برخلاف تهیونگ لباس های سبک و تقریبا نازکی به تن داشت، بدون اینکه کت یا جلیقه ای به تن کنه. موهای مشکی و صافش هم با لطافت عجیبی اطراف چشم هاشو در بر گرفته بود، انگار که در حال نوازش اطراف پلک هاش بودن.
+خسته که نشدی؟
تهیونگ پلک ارومی زد و با وقفه جواب داد: نه خیلی.
یونگی هم سری تکان داد: به اسکله راه زیادی نمونده. اما امی به احتمالی زود تر برسه پس تصمیم گرفتیم یه کالسکه کرایه کنیم. هر چی باشه یه دختر هم قراره همراهمون باشه و وجهه ی خوبی نداره که پیاده باشه.
تهیونگ خیلی به توضیحاتش اهمیتی نداد، تنها سری به موافقت تکان داد و گفت: درسته.
پس از تاییدش یونگی لبخند محوی در جوابش زد. لبخند هاش از نظر تهیونگ هیچ تفاوتی با کودکیش نداشت. اگه اینطور بوده باشه پس یعنی یا این لبخندهاش واقعی بود یا اینکه لبخند های زمان کودکیش تقلبی بوده؟ هر کدام که بود تهیونگ نمیتونست مطمئن بشه؛ چطوری باید میشد؟ همانطور که یونگی گفته بود، آلبرت با کرایه کردن کالسکه ای هر سه را راهی اسکله کرد، خودش که ناچارا کنار راننده جای گرفته بود و دو ارباب زاده ی دیگه داخل اتاقک کالسکه و تنها بودن. روبروی هم نشسته و کلامی رد و بدل نمیکردن. همونطور که خود تهیونگ در نظر داشت، هیچ کلامی برای رد و بدل کردن نداشتن. حتی داشت کم کم پشیمان میشد که چرا دعوت یونگی را قبول کرده. اما کمی بعد صدای بم و ارام الفای روبروش به گوشش رسید و این نظریه را فسخ کرد.

ESTÁS LEYENDO
black pearl
Fanfictionاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...