یک روز مانده به مراسم بود. از اول صبح بسته های متعددی به دست عمارت هورسمن می رسید. از جواهرات و سنجاق سر گرفته تا کفش و کلاه. اما لباس های مهمانی قرار بود فردا به دستشان برسد. خدمتکاران در رفت و آمد بودند و تمام سعی خود را میکردند تا به همه چیز برسند. این شلوغی دو پسر جوان عمارت را اذیت میکرد. تهیونگ که خود را در اتاقش حبس کرده بود و با کتابی که هنوز نیمی از آن را هم تمام نکرده بود مشغول بود. سر حرف خود مانده بود. بنابراین هیچ تلاشی برای اماده شدن برای فردا نمیکرد. در عوض با راحتی روی کاناپه نشسته بود و در حالی که نسیم هوای تازه به صورتش میخورد، کتابش را ورق میزد. برای چند لحظه حواسش از روی کلمات جوهری کتاب گرفته شد و به جایی دیگر رفت، به پسر جوانی که از آن روز به بعد گاردش را تا حدودی پایین اورده بود. لبخندی به لبش آمد. شاید یونگی حالا که تهیونگ قرار نبود همراهشان باشد خیال اسوده تری داشت. تهیونگ درک میکرد. اما هنوز از خیال او بیرون نیامده بود که در اتاقش ضربه ای خورد. سرش را بالا اورد و گفت: بیا تو.
در باز شد و اولین چیزی که نظر تهیونگ را به خود جلب کرد، موهای مشکی او بود. موهای یونگی کمی بلند شده بود و در انتها حالتی فرخورده به خود گرفته بود. چرا تازه متوجه این شده بود؟
سپس چشم های او بود که همیشه با حالتی تیز به او نگاه میکردند: مزاحمت شدم؟
تهیونگ پلکی زد: نه. اصلا.
سریعا کتابش را بست و کناری گذاشت: چیزی شده؟
یونگی کمی من من کرد و نگاهش را به کناری داد: آم.. تو از اینجا موندن خسته نشدی؟
تهیونگ ابرویی بالا داد: هوم. چرا.
+خوب.. پس، دوست داری یکم بریم بیرون؟ چون من واقعا حوصلم سر رفته.
تهیونگ نمی توانست بیشتر از این حیرت زده شود. یونگی شخصا به او پیشنهاد داده بود که بیرون بروند؟ امکان نداشت.
-اگه بازم مادرت مجبورت کرده که باهام وقت بگذرونی، نیازی_
+نه! به خواست خودم اومدم.
یونگی سریعا جواب داد. چهره اش بنظر حتی دلخور هم میامد بعد از حرفی که از تهیونگ شنیده بود. تهیونگ پلکی زد. واقعا جا خورده بود. چه چیزی باعث شده بود یونگی تا این حد گاردش را پایین بیاورد؟ تهیونگ نمی توانست به احتمالات دیگر فکر نکند. نمی توانست قبول کند که یونگی واقعا به خواست خودش آنجا آمده بود. اما به هر حال از جا بلند شد و سراغ تک کتش رفت: بهم مهلت بده اماده بشم.
یونگی تکانی خورد و سپس سمت در رفت: باشه. پس..
-نیازی نیست بری بیرون.
و یونگی ایستاد. اما بعد خودش را سرزنش کرد که چرا ایستاد. می توانست از پشت سرش خش خش لباس های او را بشنود. این سکوتی که با این صدا پر شده بود اذیتش میکرد. دستانش را مشت و باز میکرد. اتاق تهیونگ از رایحه اش پر شده بود. بویی گرم و تند. اما اصلا اذیت کننده نبود، درعوض ملایمتی درش بود که نمیشد اسمی برایش گذاشت. مثل رایحه صندل بود. اما نه انقدر هم روحانی، بلکه بوی شرارت هم میداد.
-بریم؟
برنگشت. تنها اب دهانش را قورت داد و گفت: باشه. من اول میرم.
و رفت. صدای بسته شدن در تا چند ثانیه بعدش با سکوت همراه بود. و تهیونگ هم در آن مدت یک جا ایستاد. اما سپس اهی کشید و با گام هایی بلند از اتاقش خارج شد.
*****************

BINABASA MO ANG
black pearl
Fanfictionاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...