chapter 21

290 47 27
                                        

برخلاف فضای آکادمی، کتابخانه شلوغ و پر ازدحام بود. کتابخانه مرکزی لندن در فاصله کمی از آکادمی قرار داشت و میشد تنها با ده دقیقه پیاده روی به آنجا رسید. با وجود شلوغ بودن طبقه اول که همگی سوال و پرسش میکردند و در رفت و آمد بودند، طبقه دوم به دور از آن هیاهو بود. افراد در قفسه ها گشت و گذار میکردند، عده ای ایستاده کتاب می خواندند و عده ای هم پشت میز مشغول بودند. تهیونگ وقتی در طبقه همکف لیست کتاب هایی که میخواست را تحویل داد و از آنها خواست که به آدرس مد نظرش بفرستند، به طبقه بالا و دنبال یونگی رفت.

پله های چوبی وقتی که ازش بالا میرفت جیر جیر میکردند. بعد از کمی فضای آفتاب گیر کتابخانه به چشمش آمد. سالن بزرگی بود و پیدا کردن یونگی کمی سخت میشد. تهیونگ نفسی رها کرد و قدم برداشت. تنها نگرانی اش این بود که اینجا آشنایی ببیند. اصلا حال و حوصله خوش و بش نداشت. حدود پنج دقیقه در حال گشتن بود که از فاصله نسبتا دوری یونگی را دید. روبروی قفسه ای ایستاده بود، کتابی در دست داشت و آن را بیصدا میخواند. از دنیای خود خارج شده بود و چشمان ریزش به نوشته های کتاب میخ شده بود.

تهیونگ کمی متوقف شد. سپس سرفه ای مصلحتی کرد و جلو رفت. کنار یونگی که رسید، پسر امگا نگاهش را به او داد. چشمانش به طور واضحی سفت شدند، چشم هایی که وقتی به کتاب خیره بود نرم و صاف شده بود.

+کارت تموم شد؟

یونگی پرسید و تهیونگ سری تکون داد: آره. دیگه کاری ندارم.

یونگی سری تکان داد و کتاب را بست: باشه. پس بریم تا به نهار برسیم.

تهیونگ نگاهی به تیتر کتاب انداخت: داستایوسکی؟

یونگی نگاهش را گرفت و حینی که داشت کتاب را به قفسه بر می گرداند گفت: اوهوم. همیشه برام سوال بود پدرم چرا این نویسنده رو اینقدر دوست داره.

تهیونگ به یاد آورد. قبلا همراه یونگی یواشکی به کتابخانه دایی اش رفته بودند، وقتی که هنوز کوچک بودند. یونگی آن موقع خیلی به کتاب علاقه ای نشان نمیداد، اما تهیونگ از همان دوران عاشق شکل و نوشته ها، بوی ورقه ها و روکش کتاب ها بود. آن ها برای ماجراجویی به کتابخانه قدیمی عمارت رفته بودند، اما چیزی پیدا نکردند و در عوض یکی از اشیا باارزشی که هدیه یکی از اشراف به پدربزرگشان بود را شکستند.

با یادآوری اش لبخندی در گوشه لبهای تهیونگ ظاهر شد: درسته. کتاب های داستایوسکی برای کسی مثل پدر تو خیلی غمگینه.

یونگی نگاهش کرد: پدر من یکی از تودار ترین کسایی هستش که می شناسم. برای همین برای من خیلی عجیب نیست.

تهیونگ تکخندی زد: این چیزیه که به بچه هاش هم سرایت کرده.

با این حرف حین اینکه داشتند سمت پله ها میرفتند، یونگی تکخندی زد: بنظرت من تودارم؟

black pearlTempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang