chapter 22

828 58 59
                                        

--شما کجا بودید؟ اوه خدای من....

ویکتوریا وقتی صدای در را شنید، مطمئن بود که پسرها هستن. با دیدن مو و لباس خیسشان هینی کشید. جلو رفت و دهانش را گرفت: چرا تو این بارون بیرون موندین؟ باید زود برمی گشتید.

یونگی با حالی زار و خسته گفت: ماشین نبرده بودیم.

در این بین امیلیا و ربکا هم آمدند. ربکا با چشم هایی باریک شده به آن دو نگاه کرد. تهیونگ متوجه نگاه مادرش شد. برای مدت کوتاهی بدون حرفی بهم خیره شدند که با حرف امیلیا این ارتباط قطع شد: بخاری روشنه. بیاید داخل. مادر، من الان به دخترا میگم که حوله بیارن.

ویکتوریا نچی کرد: بهشون بگو حمام گرم آماده کنن. به این بچه ها نگاه کن، دارن میلرزن. اگه یکیتون مریض بشه چی؟

+مادر اینقدر شلوغش نکن. بچه که نیستیم.

ویکتوریا اخمی مادرانه کرد: هنوزم بچه اید.

بعد از دست کشیدن به موها و صورت خیسشان عقب رفت: حتما گرسنه هم هستید. میگم فورا غذاتونو گرم کنن. اول برید دوش بگیرید و لباس خشک بپوشید. خدای من نگاهشون کن. تهیونگ تو چرا چیزی نمیگی؟

تهیونگ تنها سرش را پایین انداخت: معذرت میخوام. بخاطر من بود که..

ویکتوریا آهی کشید: نمیخواستم اینو بشنوم. آه، ولش کن. برید بالا. زود باشید.

تهیونگ و یونگی نیم نگاهی بهم انداختند و سپس به سمت پله ها رفتند. در این بین ربکا خطاب به امیلیا گفت: عزیزم تو هم میتونی دنبالشون بری؟ نگرانم مراقب خودشون نباشن و کم کاری کنن.

امیلیا پلکی زد و سپس لبهاش را روی هم کشید: حتما.

و سپس پشت سرشان از پله ها بالا رفت.

در بالای پله ها یونگی نیم نگاهی به تهیونگ انداخت که با دیدن امیلیا که به پله اخر رسیده بود نگاهشو گرفت و گفت: بعدا می بینمتون.

و سپس بدون حرف دیگری از راهرو گذشت و کمی بعد صدای بسته شدن درش شنیده شد.

امیلیا لبهایش را روی هم کشید و نگاهش را به تهیونگ داد. پسر آلفا با نگاه عمیق و غمداری به سمتی که یونگی رفته بود خیره شده بود. امیلیا پلکی زد: نکنه بینتون چیزی شده؟

تهیونگ حواسش را به او داد و سرش را به دو طرف تکان داد: نه. همچین چیزی نیست. یعنی فکر نکنم.

امیلیا سری تکان داد: پنج شنبه تو عمارت دورهمیه. همونی که پدرم دربارش امروز صبح گفت.

تهیونگ اخمی کرد: مگه قرار نبود آخر هفته باشه؟

امیلیا شانه ای بالا انداخت: عمه ربکا گفت بهتره زود تر باشه تا بتونه زود تر هم برگرده.

تهیونگ آهی کشید و سری به نشانه فهمیدن تکان داد. سپس خواست برود که امیلیا صدایش زد: میخواستم.. یه چیزی بگم.

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: Oct 11, 2024 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

black pearlTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon