chapter 2

261 50 19
                                    

با نم نم رسیدن صبح، افتاب خسته خودش را به میانه ی اسمان ابی و نارنجی رسانده بود و صحنه ای نمادین خلق کرده بود. اواخر ماه اگوست بود و دیگه خبری از اون هوای گرم و شرجی تابستون نبود اما هوا هنوز کاملا خنک نشده بود. در انتهای شهر کوچیک ولز ولی عمارت خانواده ی مین خیلی وقت بود که از خواب بیدار شده بود. طبق معمول اشپزخانه با صدای بلند دستورهای رز، زن مو قرمز پر شده بود که به سر جوان و نوجوان های خدمه غر میزد تا سریع باشن درحالی که خودش با اون هیکل فربه و کوتاهش هیچ کاری نمیکرد و ایستاده بود. در طبقه های بالا اما اصلا از این سر و صدا خبری نبود. زن های خدمه ی پیشبند پوش درحالی که با همدیگه از حوادثی مثل ازدواج یکی از دخترهای بزرگان دهکده تا حضور الفای جوان و جذابی که در یکی از اتاق های اینجا مستقر شده بود غیبت میکردن و میز صبحانه را با نظم خاصی میچیدن. خیلی طول نکشید تا ویکتوریا به داخل سالن پذیرایی بیاد و بعد از اینکه جواب احوال پرسی دخترا رو داد و کارشونو نظاره کرد به اشپزخانه بره. حقیقتا که زن بتا هیچوقت از انجام این کارهای روزمره و تکراری خسته نمیشد. طبقه ی دوم حتی سر و صدای کمتری داشت. برخلاف الفای مهمان و دختر کوچیک این عمارت، فرزند بزرگتر و الفای دیگه در خواب ناز سپری میکرد. به احتمال روز سختی رو گذرونده بود و حالا داشت به تنش استراحت کافی میداد و به نظر خیلی هم در این موضوع دست و دلباز بود. تهیونگ الفا بعد از مرتب کردن لباس شیک و برازنده ای که به تن داشت و حالت دادن موهای قهوه ای سیرش با سینه ی ستبر بیرون از اتاقش رفت. چشم های نافذ و گیراش به راستی فریبنده بودن. در ابتدای پله های چوب افرا که رسید در اتاق دیگه ای باز شد و اینبار امیلیا، دختر جوان الفا با چشم های روشنش که به یقین اون حالت نگاه هیچ دست کمی از برادر الفاش نداشت به تهیونگ چشم دوخت و با گام هایی بی عجله به قصد همون مسیری که تهیونگ در پیش رو داشت قدم برداشت و با رسیدن به پسر دیگه تنها لبهاشو به نشانه ی لبخند کش داد، یک لبخند دروغین. اما تهیونگ میدونست که رفتار های این دختر اصلا از روی بد طینتی یا خباثت نیست. امیلیا فقط به راحتی گاردشو پایین نمی انداخت.
+صبحت بخیر پسر عمه. روز دلپذیری بنظر میرسه.. اینطور نیست؟
تهیونگ اما لبخند واقعی تری به لب نشاند: با دیدن دختر دایی عزیزم به یقین که صبح دلپذیره.
لبهای دختر به نیشخندی، بیشتر از قبل کش اومد: زبان باز و جنتلمن. درست همون چیزی که اون اکادمی تحویل جامعه میده.
-نه.. این چیزیه که دنیای سیاست بهت یاد میده امیلیای جوان.
+هه.. پس من عمرا پامو به اون دنیا نمیزارم.
-با این خوی صریح و بی پرده ای که داری دنیای سیاست برای تو سخت و نفس گیره. پس بهتر که بیخیالش باشی.
امیلیا سکوتشو تا رسیدن به طبقه ی پایین حفظ کرد: پس میگی.. حرفایی که به من و خانواده ی من میزنی با نیت قلبی و واقعی نیستن؟ همش یه تظاهر و پوشش برای خوی واقعی توعه؟
تهیونگ نگاه خیره ای بهش انداخت: شما فقط زیادی خام هستید بانوی جوان.
امیلیا برای لحظه ای اخم کرد اما فوری اون رو از بین ابروهاش حذف کرد تا نیشخندشو برگردونه: که اینطور.
این بحث اینجا به پایان رسید و هر دو به اتاق غذاخوری رفتن و همونطور که پیش بینی میشد، مین هانسول و همسرش تنها افراد حاضر به میز صبحانه بودن. فضای اتاق با پنجره های بلند و طاق شکلش که با پرده های فیروزه ای و گلبهی تزیین شده و نور خورشید صبحگاهی و نسیمی که از پنجره های گشوده شده به داخل سرک میکشیدن به خوبی فضا رو برای یک وعده ی دلپذیر فراهم کرده بود. ویکتوریا با دیدن تهیونگ فنجان چایشو به روی نعلبکی برگردوند و اون لبخند زیبای خودشو که هیچ نشونه ای ازش در چهره ی دخترش پیدا نمیشد به لب نشاند: صبحت بخیر تهیونگ عزیز. شب خوبی داشتی؟ حتما تغییر جای خوابت اذیتت کرده درسته؟
تهیونگ سری به دو طرف تکان داد و همزمان که مینشست گفت: نه اصلا. وقتی اکادمی بودم هم همچین مشکلی نداشتم. بگذریم که شب های اینجا حتی بهتر از اتاق خودم تو کمبریجه.
ویکتوریا خنده ی سرخوشی کرد: که اینطور. شنیدنش باعث خوشحالیه. اوه امی؟ چرا یونیفرمتو نپوشیدی؟ مگه امروز کلاس نداشتی؟
امیلیا بعد از چشیدن چاییش تا میزان شیرینشو تست کنه جواب داد: چرا اما ساعت ده برگذار میشه. هنوز یک ساعت وقت دارم تا اماده بشم.
اینبار هانسول بعد از اینکه لقمه ی ساندویچ خیاری که ویکتوریا براش روی پیش دستیش گذاشته بود رو امتحان کرد پرسید: هنوز برای خوابگاه اقدام نکردی؟ این رفت و امدای هر روزه برات خسته کننده میشه. تا اونجا دو ساعت راه با ماشینه.
امیلیا دست به سینه به صندلی تکیه داد: براش درخواست دادم. اما چون یکم دیر اقدام کردم یکم طول میکشه تا یه جای خالی برام پیدا کنن. پس فقط یکم دیگه این دختر تخستون رو لطفا تحمل کنید.
با نیشخندی گفت تا نشون بده بی منظور اینو گفته و بقیه هم دیگه چیزی نگفتن. هانسول بعد از نگاهی به ساعت نقره ی جیبیش ابرویی بالا داد و نگاهی به ویکتوریا انداخت: یونگی هنوز خوابه؟
ویکتوریا هوفی کشید و تار موی کنار گوششو عقب داد: صبح رفتم تا بیدارش کنم اما انگار کسل بود. منم پاپیچش نشدم و گذاشتم بیشتر بخوابه.
هانسول اخم ظریفی کرد: نکنه مریض شده؟
اینبار امیلیا مداخله کرد: نه مریض نیست. دیروز همش با البرت وقت گذروند پس طبیعیه که الان از خستگی بخواد تا ظهر بخوابه. دیشبم که دیر برگشت.
-تو دیدیش که کی برگشت؟
هانسول تقریبا جدی پرسید و دختر بدون تردید گفت: معلومه. حدود نیم ساعت بعد از اینکه برای خواب رفتید برگشت. خسته بود و عرق کرده بود. چیزی هم نگفت و رفت بخوابه.
هانسول بعد از مکثی از تفکر سری تکان داد و بلند شد و ویکتوریا هم بعد از اون بلند شد تا همسرشو بدرقه کنه.
-پس نیم ساعت بعد از وقت خواب برگشت درسته؟
تهیونگ با لحنی که خیلی هم کنجکاوانه نبود از دختر پرسید و امی هم اخمی کرد: چرا باید دروغ بگم؟ معلومه که اره.
تهیونگ اما لبخند صمیمی به لب نشاند و نگاهشو برگردوند و از دسته ی فنجانش گرفت و قبل از نوشیدنش گفت: منظوری نداشتم. دیروز اصلا ندیدمش برای همین کنجکاو بودم شاید از بودن من تو اینجا خیلی راضی نباشه.
امیلیا انگار بازدمی از اسودگی بیرون داد: نه ربطی به بودن یا نبودنت نداره. برادرم هنوز کمی نابالغ رفتار میکنه. همین.
گرچه تهیونگ مطمئن بود که این دختر حقیقتو به پدرش نگفته اما تنها با سر تاییدش کرد. اون دیروز شاهد بود که یونگی درست بعد از نیمه شب برگشت. این درواقع یعنی بیش از سه ساعت از وقتی که بقیه برای خواب رفته بودن. اگه امی با اگاهی دروغ گفته باشه پس این یعنی.. این دختر خبر داشته که برادرش دیروز کجا بوده؟ امی بعد از تمام کردن فنجانش از جا بلند شد و  بعد از تکاندن خرده های خشک نان از روی دامن سفیدش خطاب به تهیونگ گفت: به هر حال.. من امروز دیر برمیگردم. امیدوارم بدون من اینجا حوصلت سر نره.
تهیونگ تکخندی زد: اینجا سرگرمی های زیادی غیر از هم صحبت شدن با تو هست. نگران من نباش.
امی هم لبهاشو کش داد و حین خروج از اتاق غذاخوری گفت: خیلی هم عالی.
****************
 
بعد از اینکه در این عمارت مجلل اما قدیمی رسما تنها شده بود به اتاقش برگشت تا لباسشو عوض کنه و به بیرون بره. البته کاملا تنها هم به حساب نمیومد و اون ارباب جوان بنظر بی مسئولیت و خوابالو هنوز تو اتاقش بود و تهیونگ متوجه این هم شد که چند دقیقه قبل یکی از دختر های خدمه و امگا یک سینی از صبحانه ی سبکی براش به اتاقش برد. حقیقتش با دیدن این رفتارها کمی شوکه شده بود. یونگی اونطور که شایسته پسر مین هانسول بود رفتار نمیکرد. سر میز غذا حاضر نشدن اونقدری توهین امیز بود که اون شخص باید تا عمر داشت تو چشم افرادی که سر میز معطلشون کرده بود با شرم نگاه کنه، حداقل برای تهیونگ که از قانون های سفت و سخت مادرش تبعیت میکرد اینطور بود. البته باید توقع این رفتارو از اون پسرک میکرد وقتی که پدر و مادرش هیچ اخطار یا تنبیهی براش در نظر نگرفته بودن. یونگی همیشه محبوب و سوگلی این عمارت بود اما تهیونگ پسر مادرش بود که سر هر کاری تهمت و تذکر می شنید. اون اوایل سر این موضوع احساس بی انصافی و نامردی میکرد اما اون زمانی که با یونگی همبازی میشد میدید که همه حق داشتن. یونگی اون زمان واقعا دوست داشتنی بود و روحیه سرزنده ای که داشت تهیونگ رو تحریک میکرد تا باهاش همراه بشه. دقیقا مثل اون بچه هایی که رهبری یک کلاس یا مهد رو به دست میگرفتن و تهیونگ به یاد داشت که واقعا مجذوب این خوی جذاب اون پسر شده بود. اما ورق درست با مشخص شدن نتایج رتبه بندی جنسیت دوم عوض شد. یونگی دوست داشتنیش با محل ندادن ناگهانیش دل تهیونگی که فکر کرده بود حداقل تو دهکده ی داخل شهر ولز کسی هست که تهیونگ صادقانه براش انتظار دیدار بکشه شکسته بود. اما الان عجیب بود که تهیونگ دیگه حتی به سختی اون حس رو به یاد میاورد. بنظرش بچگانه و لوس میرسید اما همین حس بچگانه باعث دور شدن و سرد شدنشون از هم شده بود. به هرحال.. حالا دیگه اونقدرا هم به روابط عاطفیش اهمیت نمیداد. میزان سلول های الفای خونش اونقدری بود که خوی سرد و خشکشو گسترش بده و اون رو تقریبا بی نیاز از هر نزدیکی ای میکرد. با مرتب کردن پالتوی پاییزه اش از اتاق بیرون رفت، البته یادش هم نرفت که کلاه لبه دارشو برداره.
همینطور که از راهرو میگذشت تا خودشو به راه پله ی چوبی برسونه صدای اروم پچ پچی رو شنید. صدا درواقع متعلق به یه نفر بود که اون هم مرد بود و تهیونگ با فکر اینکه حتما یه خدمه قصد شیطنتی با یکی از خدمه های مرد داشته سری به دو طرف تکون داد و قدم دیگه ای برداشت اما وقتی اون فرد جمله ای رو گفت نتونست قدم دیگه ای برداره.
-هیچ فرقی نداره. تو خودتو اینجا حبس کردی و از اون شخص مهمون عمارت قایم شدی. نگو اشتباه میکنم.
این صدا حالا اشنا بنظر میرسید. شبیه به همون صدایی که دیشب با یونگی مکالمه ای داشت. بدون اینکه متوجهش باشه حالا داشت به مکالمه ی ینفر دیگه گوش میداد و این.. دور از انتظار بود.
-هرچی اما.. دیشب واقعا اوضاع خطرناک شده بود. دفعه ی دیگه خواستی یدفعه از خونه جیم بزنی لطفا قبلش بهم خبر بده خیلی خوب؟
چیزی شبیه به صدای آه کشیدن به گوشش خورد و این حتما باید از جانب اون ارباب کوچیک که حالا خیلی مشکوک و مرموز بنظر میرسید میبود.
+قضیه ی دیشب اصلا قابل پیشبینی نبود. فکر نمیکردم اینطور بشه.. جدی میگم.
صداش به طرز عجیبی اروم و خسته بنظر میرسید. انگار که درست همین لحظه از خواب بیدار شده بود. گرفته و خشدار بود.
+من.. کاری که ازم سر نزد نه؟
سکوت کوتاهی ایجاد شد تا اینکه جواب به گوش هر دو نفر رسید.
-نه.. خودتو به موقع جمع کردی.

black pearlWhere stories live. Discover now