chapter 6

279 55 39
                                        

صدای تقه ای به در اتاق تمرکزشو از جمله کتابی که در حال خوندنش بود بهم ریخت. هوفی کشید و چشمانشو مالید. در این لحظه حوصله ی هیچکسو نداشت. اما بنظر برای افراد این عمارت مشکل بود که بخوان راحتش بزارن. به خدا قسم اگه بازم یکی از اون خدمه های امگا بود اونوقت دیگه اروم برخورد نمیکرد. با اوقات تلخی از جاش بلند شد و به سمت در رفت و بدون تعللی بازش کرد، اما کسی که پشت در بود باعث شد کاملا جا بخوره. پسر دایی الفاش اونجا بود، با اون چشم های ریز و ارومش بهش خیره بود. اون پسر ازش کوتاه تر بود، اما همیشه طوری بود که انگار از بالا نگاهش میکنه. تهیونگ حالت چهره اش رو درست کرد و به صدا در اومد: یونگی؟

پسرک مو مشکی نفسی گرفت و نگاه کوتاهی به داخل اتاق انداخت: میتونم بیام تو؟

تهیونگ اخم کمرنگی کرد، نه از روی اذیت شدگی یا همچین چیزی. فقط از روی تعجب، چرا که این اولین بار تو این مدتی که اینجا ساکن شده بود، بود که یونگی داخل اتاقش میومد: حتما..

یونگی لبخند محوی زد که تنها ثانیه ای دوام اورد. با قدم های اراسته داخل شد و سپس تهیونگ اندکی بعد در اتاق رو بست و برگشت. یونگی داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد. سرش بیرون بود و افتاب نور طلاییشو به روی موهای مشکیش انداخته بود. تهیونگ مدتی رو به نگاه کردنش پرداخت تا اینکه یونگی گفت: از اینجا میشه دریاچه رو دید..

سپس سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد: مامانم بهترین اتاق مهمانو بهت داده.

تهیونگ بعد از درنگی سرشو تکون داد: بانو ویکتوریا همیشه بهم لطف داشتن.

+قبلا اونو زن دایی ویکی صدا میکردی. وقتی خیلی...

در این میان انگشتهای شصت و اشارش رو بهم نزدیک کرد تا مقیاس مورد نظرشو نشون بده و سپس با نیشخندی ادامه داد: ... کوچولو بودی.

تهیونگ اخمی کرد. کمی گوشاش سرخ شده بود: واسه گفتن این اومدی اتاقم؟

+اوه.. نه. یه مسئله دیگه بود.

یونگی بعد این حرف مکثی کرد. با استیصال آهی کشید و نگاهشو گرفت: خوب.. میدونی که.. ما نباید اینجوری ادامه بدیم.

تهیونگ تای ابروش رو بالا برد و کمی چونشو پایین کشید؛ نگاهی سوالی به خودش گرفت: چجوری؟

+هرجوری که هست.. مادرم گفته خیلی ضایعه. پس.. باید مثل افراد بالغ رفتار کنیم.

-دو تا پسر نوزده ساله دقیقا چی از بالغ بودن میدونن؟ یا بهتره بگم.. خودت منظورت از بالغ بودن چیه؟

+چرا داری با لغات بازی میکنی؟ من نیومدم باهات بحث کنم پسر. آه...

یونگی مدتی پلکاشو بسته نگه داشت تا اروم بمونه: مثل همین الان. این رفتار ما بالغانه نیست. مثل دو تا نوجوونیم که با هم رقیبن.

black pearlOnde histórias criam vida. Descubra agora