chapter 14

286 53 49
                                        

سالن موسیقی در ضلع غربی اکادمی بود، جایی درست کنار دریاچه. از پنجره های سنگی میشد نمای وسیعی از دریاچه را دید. گرچه در نظر یونگی دریاچه ی  کنار عمارت مین چشم نواز تر بود، اما باز هم منکر زیبایی آن منطقه نمیشد. در راه، تهیونگ سعی داشت تا حد امکان از هر ادم اشنایی دوری کند؛ چرا که نمیخواست زمانش را با صحبت با انان هدر دهد. و میدانست یونگی از اینکه شخص سوم باشد خوشش نمی امد. وقتی به ساختمان اصلی رسیدند، دو طبقه را بالا رفتند و سپس به در عظیم چوبی رسیدند که نقش و نگار های نفیسی در ان منبت کاری شده بود. تهیونگ با احتیاط در را باز کرد و وقتی از خالی بودن ان مطمئن شد نفس اسوده ای کشید و رو به یونگی کرد: بیا داخل.

هیجان لطیفی در لحنش بود که یونگی هم متوجهش شد. در دل خنده ای کرد و به دنبالش داخل رفت. به محض ورود، تهیونگ برای اطمینان از اینکه کسی سرزده مزاحمشان نشود، بی خبر از یونگی به در تکیه داد و قفلش کرد.  سالن موسیقی بزرگ و جا دار بود، بسیار بزرگ. در هر قسمت و گوشه ای میشد الت موسیقی متنوعی دید، ویلون، ساکسیفون، ترامپت، پیانو و حتی چنگ. یونگی برای مدتی محسور این منظره شده بود. تهیونگ رفتارش را زیر نظر گرفته بود. لبخند از لبانش بلند نمیشد. خوشحال بود که بالاخره توانسته بود توجه آن پسر خشک را به چیزی جلب کند.

-گروه کر سلطنتی هم حتی گاهی از این سالن استفاده میکنه. هر چیزی که بخوای اینجا هست. میخوای یکیو امتحان کنی؟

+میتونم؟

تهیونگ با دیدن برقی که در چشمان سیاه یونگی بود تکانی خورد. برای چند لحظه زبانش بند امد. یونگی مثل کودکی شده بود که وارد اسباب بازی فروشی موردعلاقه اش شده باشد. تهیونگ نتوانست لبخند نزند: هر کدوم که دوست داشتی.

"میخوام بشنوم"

مشتاق بود که نواختن یونگی را بشنود. میدانست که یونگی پیانو را انتخاب میکند و طبق انتظارش یونگی دقیقا سمت پیانوی مرکز سالن رفت. پشت ان جا گرفت و دستهایش را به شلوارش مالید. میشد هیجان را در رفتار و حالتش دید. درست بود که در عمارت هم پیانوی مادرش بود که ازش استفاده کنند. اما.. این یک پیانوی معمولی نبود. دستش را که دراز کرد و اولین نوت را به صدا دراورد، مطمئن شد که صدای این پیانو گوش نواز تر از پیانوی عمارت بود. در این حین تهیونگ جلو رفت و پنجره ی رو به دریاچه را باز کرد. نسیم خنکی به داخل وزید. یونگی با حس نسیم به روی پوستش لرزی کرد، اما نه لرزی که از روی سرما باشد، بلکه از روی حس طراوت بود. مدتی درنگ کرد و در ذهن دنبال قطعه ای برای نواختن گشت. تهیونگ به دیوار کنار پنجره دست به سینه تکیه داده و منتظرش بود. یونگی نگاهی به او انداخت. نگاهی که تهیونگ نتوانست معنی اش را بفهمد. یونگی سپس دمی گرفت و انگشتانش را خم کرد و اولین نت را به صدا دراورد. صدای پیانو نرم و لطیف در فضای سالن پخش شد. با صدای وزش نسیم و پرنده های دریاچه و صدای محو افراد پایین ترکیب شده بود. اما.. تهیونگ تنها صدای پیانو را می شنید. با همان نت اول فهمید کدام قطعه هست. سوئیت برگاماسک از دبوسی، موومان سوم، مهتاب. این قطعه موردعلاقه ویکتوریا، مادر یونگی بود. یونگی هم علاقه ی مضاعفی به این قطعه داشت. حسش درست مثل الان بود، مثل نسیم خنک، مثل ریختن برگ های سبز به روی اب، مثل نور مهتاب. مثل ارامش خوابیدن به روی چمن.

black pearlTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang